دکتر لطیف ناظمی
کوتاه
قامتی با منظومههای
بلند
او را ندیده بودم؛ تنها شعر «مردان نان» را از او خوانده بودم در روزگاری
که در فصلنامهی «دُرّ دَری»، دُرّ میسُفت. «مردان نان»، غزلی بود زیبا
که همان لحظه بر دلم نشست. بار اول در آمستردام دیدمش؛ شبی که انجمن
نویسندهگان افغانستان در تبعید را شالوده میریختیم.
آن شب، خامهزنانی از جابلقا تا جابلسا آمده بودند و او هم رخت سفر از
ورطهی سویدن به هالند بیرون کشیده بود. سعیدی را مرد کوتاهقامتی یافتم با
لبخندی که انگار بر گوشهی لبانش به امانت گذاشته بودند. آن شب، رازق فانی
هم با همسرش در جمع ما بود و بیمار بود و سرطان ستمکار، او را در هم فشرده
بود. او از از فرانکفورت، با ما آمده بود و من تمام راه سر به سرش
میگذاشتم و امروز چه قدر جایش را خالی میبینم.
آن شب خوشحال بودیم که سرانجام پس از ماهها سرگردانی و دستکاری
آییننامهی انجمن، توفیق یافتیم که ناسازگاران را سازگار سازیم و سازگاران
را مژدهی پیریزی انجمن دهیم. نام این نهاد ادبی را «انشا» گذاشته بودیم
که کوتاهشدهی «انجمن نویسندهگان و شاعران افغاستان» بود. اندیشهی ایجاد
آن هم دو سال پیش از آن روز، در شهر «لایدن» و در خانهی لیلا صراحت گذاشته
شده بود. آن شب، شصتمین سالگرد واصف باختری را در غیابش بزرگ داشتیم و نیمه
شب به خانهی لیلا رفتیم. لیلا تا بامداد پخت و خوردند. خوردیم و پخت.
در آن خانه، شمار زیادی از خامهزنان گرد آمده بودند: رهنورد زریاب، داکتر
حمیرا نکهت، شبگیر پولادیان، قادر مرادی، فروغ کریمی، کاوه آهنگ، داکتر
ترابی، نورالله وثوق و کسان دیگری که فراموش خاطرم شدهاند. صبح که شد، همه
شاد بودیم که یک صدا برای کانون نویسندهگان مهاجر کمر همت بستهایم.
شادمانه برخاستیم و به راه افتادیم تا هر یک به شهر و دیار خویش روی کنیم.
ماه حوت بود و هوا به غایت سرد و باد در پشت پنجرهها، خشمگینانه نعره
میکشید. میدانیم که هالند را «کشور گل» نامیدهاند، ولی چرا سرزمین آب و
بادش نگفتهاند با آن همه رودخانهاش و آن همه بادهای سهمگینش و آن همه
آسیابهای بادیاش.
نزدیک در خروجی که رسیدیم، از بانوان خواستم که از حق تقدّم خویش بهره
گیرند و نخست، آنان به راه افتند و ما به دنبالشان خانهی لیلا را ترک
کنیم، ولی آنان اصرار داشتند که من اول بروم و من هم نمیپذیرفتم. از آنان
اصرار بود و از من انکار تا اینکه فروغ کریمی ـ آن طبیب سخنور و مترجم ـ
گفت: تا تو نروی، ما بیرون نمیشویم. گفتم: هوای بیرون بسیار سرد است و من
از این سرما و باد توفنده هراس دارم. او لحظهای به من نگریست و آنگاه با
لحن اسفباری پرسید که چرا در این سرمای سوزنده، لباس گرمی نپوشیدهام ؟
دمی درنگ کردم و آنگاه گفتم که از قضا بالاپوش گرمی داشتم، اما با دریغ که
شما پوشیدهاید. کریمی با تعجب، قد و بالایش را برانداز کرد. به بالاپوشی
نگریست که تا نوک پایش میرسید و آستینهایش، هر دو دستش را پوشیده بودند.
به سوی همسرش دید و سپس به سوی من و دانست که جامهی مرا به جای جامهی خود
به تن کرده است؛ چرا که هر دو رنگ سیاه داشتند. او به معذرتخواهی آغاز کرد
و آن گاه همهی ما مفصل خندیدیم.
دو سال از این ماجرا گذشت تا آن شب که در آمستردام آمدیم ـ همهی کسانی که
دو سال پیش از آن در خانهی لیلا گرد آمده بودند ـ آن شب آمده بودند. مضاف
بر آن، جمعیت کثیری از شاعران و نویسندهگان دیگر هم حضور داشتند و بدین
گونه در آن شب، کار انجمن از نظر، به فعلیت رسید.
نیمه شب به خوابگاهمان برگشتیم. در راه، سعیدی هم به ما پیوست و چون
چششمش به کف دستم افتاد که دو روز پیش از آن عمل شده بود، نگذاشت چمدانم را
خود حمل کنم و تا جای اقامت با خود کشید. رفتیم و در خوابگاه تا صبحدم
گفتیم و شنیدیم و صبح که شد، او مریمنامههایش را خواند و ما شنیدیم و در
پی آزارش افتادیم.
از هالند که برگشتیم، ماهها از سعیدی نه خبری داشتم، نه چیزی خواندم و نه
چیزی شنیدم تا اینکه دعوتش کردیم برای خواندن شعرهایش به فرانکفورت بیاید.
سعیدی آمد با چمدانی پر از شعر مطبوع و غیرمطبوع (!) و دفترهای چاپ شده و
چاپ ناشده. او دو دفتر «وقتی کبوتر نیست» و «ماه هزار پاره» را زیر بغل زده
و آورده بود و از قضا، از کتاب دومی هرچه در خورجین داشت، فروخته شد.
او رفت تا شعرهایش را بخواند، ولی پیش از اینکه به دکلمهی شعرهایش
بپردازد، چنان که رسم زمانه است؛ مجری برنامه پشت میز خطابه رفت و پس از
تعارفهای لازم گفت: «اینک از آقای سعید شریفی تقاضا میکنم که تشریف
بیاورند و شعرهایشان را دکلمه کنند». محمدشریف سعیدی دانست که اسمش را
نادرست گفتهاند، ولی بی آنکه دم برآورد، رفت و به جای سعید شریفی،
شعرهایش را فصیح و بلیغ خواند و کف زدنهای فراوان حاضران را کمایی کرد. از
آنجا که حاضران بار دیگر طالب شعر و صدایش شده بودند، باز هم مجری برنامه
از او خواست که بار دیگر بالا برود و باز هم شعرهای دیگرش را دکلمه کند.
مجری برنامه، این بار هم او را سعید شریفی خواند و سعیدی هم خم بر ابرو
نیاورد و رفت، ولی من که دیگر طاقت نیاوردم، از ردیف اول بانگ برداشتم:
«خانم گرامی، این آقا، شریف سعیدی نام دارد، نه سعید شریفی». گوینده به
سختی سرآسیمه شد. به سوی سعیدی، نگاه معصومانهای انداخت و گفت: «پوزش
میخواهم که چند بار نامتان را نادرست گفتم، آقای شریفی!» پیداست که پس از
این عذرخواهی باید چه اتفاقی افتاده باشد. این قدر میگویم که سالون از
هجوم خنده به لرزه افتاده بود.
سعیدی از آن بالا فرود آمد. دستم را روی شانهاش گذاشتم و در گوشش آهسته
گفتم: «تو خیلی خوب دکلمه میکنی. تو قادری که شعرهای بد را هم خیلی خوب
بخوانی. از این پس، شعرهای مرا باید تو بخوانی». سعیدی خندید و چیزی نگفت و
میدانست که غزلهایش را میپسندم و در نبشتهی «از غزل سنتی تا غزل
تصویری» خویش هم تنها غزلی از وی را به عنوان غزل تصویری برگزیده بودم.
باری او خرسند و شادمانه به شهرش بازگشت و پس از آن هم چند بار
شعرخوانیهایش را در گوتنبرگ و استاکهالم شنیدم و بار آخر در شب بزرگداشت
داکتر نکهت، باز هم غزلهای «کبک یک» و «کبک دو»ی خود را خواند و کاشف به
عمل آمد که با همهی مهری که به پرنده و خزنده و چرنده دارد، کبک سه و کبک
چهار را هنوز نساخته است.
شیفتهگی سعیدی به جانوران در تمامی شعرهایش آشکار است. برای او دیگر تفاوت
نمیکند که از ذوالجناح و دُلدل و رخش بگوید یا از مار و پلنگ و نهنگ؛
قناری و پرستو را تصویر کند یا بوف و کلاغ را. من در غزلها و نیماییها و
شعرهای سپیدش، پنجاه و هفت گونه حیوان را شمردهام و باور دارم که در صد
سال شعر معاصر ما هرگز این قدر حیوان راه نداشتهاند. بدون تردید، با این
شمار جانور میتوان یک باغ وحش تمام عیار را گشایش داد و بیدلیل نیست که
او خود نیز باغ وحش را دوست دارد و در شعر «هزارهی بادامها» مینویسد که
«از تمام پارکها به باغ وحش میروم». پندارم در جوامع الحکایات عوفی و
مرزباننامه هم این قدر جانور را نمیتوان یافت. در شعر او، پرندههای
زیادی پر میزنند همچون کبک، هدهد، کلنگ، طوطی، طاووس، صبری، جوک، بودنه،
آتشک، عقاب، لک لک، مرغابی، کبوتر طوقی، باشه، زنبور، زنبور عسل، باز، سار،
قو، کلاغ، بلبل، پرستو و خروس. جز اینها به جانوران اهلی نیز بیمهر نیست؛
به بره و آهو و میش و گوزن و اسپ و خر و سگ و گربه و خرگوش و مادیان که در
دشت گستردهی شعرهایش راهپیمایی میکنند. ماهی که از جانوران دوستداشتنی
است و ذکر وی در شعر بسا از شاعران قدمایی و معاصر آمده است و رخصت حضور وی
در شعر استبعادی ندارد، اما شگفتیانگیز این است که گلهای از جولاه و موش
و مورچه و مگس و ملخ و سوسک و روباه و حلزون و بقه و چلپاسه هم، قهرمانان
شعر اویند. برخی از عنوانهای شعر وی نیز با نام نامی جانوران تزیین
میگردد، همچون: «سوسک در آیینه» و «گژدم در کاسه». طرفه اینکه حتی در
غزل «حلزون»، خویشتن را به این خزندهی زیبا (!) مانند میکند، اما
ترسناکتر از همه تصویر گرگ و نهنگ و پلنگ و گژدم و اژدر و مار در
آفریدههای اویند. مار در بسا از ساختههایش میخزد؛ مار سیاه و مار سفید و
این جانور گزندهی خطرناک، تنها در یکی از شعرهایش کاربرد نمادین دارد.
کسانی که چون من همهی شعرهای چاپ شده و ناچاپ شدهی سعیدی را مرور
کردهاند، همباورم خواهند بود که در آثار این شاعر، چهار واژهی کلیدی را
میتوان یافت که بسآمد کاربردشان بالاست و این چهار واژه، کبک، انار،
قندهار و مار هستند. شاید چنین پنداشته شود که جز کبک، سه واژهی دیگر به
سبب قافیههای مشترکشان نزد وی پرکاربردند، ولی چنین نیست و این چهار
واژه، اگر آگاهانه برگزیده شده باشند؛ اشیاق وی را به مدلول آنها
میرساند. او کبک را از میان پرندهگان، انار را از میان میوهها، قندهار
را از میان شهرهای کشورش و مار را از جمع جانوران برگزیده است.
باری، شرط انصاف نیست که از پیروزی سعیدی در شیوهی کاربرد نام جانوران و
دیگر واژههای نامطبوع در سرودههای روایی طنزآلودش چشم پوشیم. او این
توانایی را دارد که زشتترین واژهها را در شعرش رخصت حضور دهد و سیمای
واژههایش را هم خدشهدار نسازد. مگر از شگردهای هنر و خاصه، شعر این نیست
که زشت را بتوان زیبا ساخت و زیبا را زشت جلوه داد؟ مگر مدیحه و هجا، چیزی
جز این تواند بود؟ مگر عروضی سمرقندی نگفته است که «شاعری، صناعتی است که
شاعر بدان اتساق مقدمات موهمه کند و التیام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی
خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت باز نماید و
زشت را در صورت نیکو جلوه دهد؟»
آنچه من در شعر سعیدی دریافتهام، تنوع مضمون است و دقت در مشاهده و
نکتهیابی و باریکاندیشی و جستوجو برای کشف صور خیال تازه. در این مقال،
قصد نقد شعر او را ندارم و این را میگذارم در فرصتی دیگر، ولی ناگزیرم به
چند نکته که هویت شعرش را میسازد؛ فهرستوار اشاره برانم. این شگردها را
به روشنی در سرودههایش میتوان تشخیص داد: اتکا به بیان روایی، بهرهگیری
از طنز، کاربرد واژههای گفتاری و روزمرگی، گریز از ساخت و صورت سنتی حتی
در قالبهای سنتی و زبان بالنسبه متمایز از دیگران.
نکتهی دیگر، وفور شعرهای اوست. در خصوص کثرت شعرهایش باید گفت که در
تابستان امسال، سعیدی درسهای دانشگاهی خویش را قربانی شعر کرد و به بیان
خودش، نزدیک به صد پارچه شعر تولید کرد که در آن جمع میتوان از دو شعر
بلند «الف لام میم دال» و شعر بلند «بینی بریدهی امالمؤمنین» نام برد که
این دو شعر سپید، بسیار بلندند و خیلی بلندتر از قامت سرایندهاش. شعر
نخستین، بیست و هشت صفحهی معیاری است. سعیدی در این دو شعر به ویژه در
سرودهی اولش، با طنزی تلخ و گزنده و گاه عریان و برهنه، ترزبانی کرده و
متنی را از پرخاش و اعتراض بر جای نهاده است که از گوهر شعری هم بیبهره
نیست. سخن زدن در باب لطیفهپردازیها و گشادهزبانیهای وی در این دو شعر،
مجالی دیگر میطلبد.
سپاس بر سعیدی که میسراید و باک از معترضان ندارد و سپاس برگردانندهگان
فرخار که یاد این کوتاهقامت بلندآوازه را تازه میکنند و دل به شعر و
فرهنگ سپردهاند.
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|