|
اکرام صامدی
شمع خاموش مکن
در چنین شب تاریک و ظلمانی شمع خاموش مکن وانک چو صبح رسد از ره / باز کن پنجره را نفسی تازه بکن / نفسم نفست باور کن
من و تو گر زدیوار سکوت و جهل نگذریم پشت همین دیوار خواهیم مرد/ خواهیم خفت در عصر بی اعتمادی که دروغ و فریب فربه شده اند و تیر منفعت از کمان تاریخ/ عدالت را نشانه رفته است بیا شتاب کنیم / که زمان با شتاب می گذرد بیا آموزیم و بیا موزانیم که مجالی نیست ما را
شاید فهم و آزادی وعقل/ دست در دست هم دست انسانی ما را فشرد با گذر از دل ظلمانی شب/ در فردا بگشاید من و تو ارزش انسانی خود فهم کنیم با گذر از شاید و فرار از بودن /پا در راه شدن بگذاریم گر بمانیم در این دام چو هزاران بام تا شام ما و این شب یلدای تمام/ ما و این بودن بی رنگ و نشان صبح ناید به تماشای چنین جمع/ که در خواب گران پای شان بسته زنجیرعداوت لرزان
نفسم: نفست تازه بکن / دیر گاه است که صبح آمده است باز کن پنجره را / نفسم باور کن چند قرن است که صبح آمده است غل و زنجیر ز پایت برهان / شمع در دست بگیر دل ظلمت بشگاف / شمع خاموش مکن
ملبورن استرالیا 2012-01-16
ادبی ـ هنری
|