|
داكتر اكرم عثمان
بازوي بريده
افغان ها در هيچ جا و هيچ حالت
آرام نمي گرفتند؛ گفتي زلزله ي دايمي در اركان وجودشان رخنه كرده و آرام و
قرار را از آنها گرفته است. هر جا كه مي رفتند زمين جاي شان نمي داد. نكبت
و نحوست كه در گوشت بدن شان بخيه شده بود از سر و روي شان مي باريد. مردم
دنيا آنها را مانند خيل جزامي ها؛ انسان هاي نفرين شده مي پنداشتند، به
محض ديدن شان راه شان را چپ از روزي كه «رحيم» مشغول كار شده بود كابل را آغشته ي همان دردهايي مي ديد كه گريبان گير كابلي ها شده بود. معاشي كه از دفتر انجو مي گرفت با اين كه كفاف خورد و نوشش را مي كرد، چون خاري راه گلويش را مي بست چون آن درآمد بالا را حق خودش نمي دانست و مي پنداشت كه آن حقوق نامشروع را از جيب مزدوران بيكار ساختماني؛ گدا كودكان جاده هاي مزدحم؛ بيوه زن هايي كه شوهران شان را در جنگل ها از دست داده بودند، دزديده است. يك نوع سرگرداني و ترديد جان فرسا روحش را مي خست.
زندگي در وطن را هزارها مرتبه مطبوع تر از آلمان حس مي كرد. با هر محاسبه و سنجش بالاخره به نتيجه ي قناعت بخشي مي رسيد. با خود مي گفت زندگي كردن در مصيبت عمومي و مشاركت درغم و در شادي مردم بهتراست از به سر بردن در بهشت ديگران. بايد تا توان در بدن دارد كابل را ترك نكند. ديگر اندك اندك احياي مجدد را حس مي كرد. مي پنداشت كه در زمزم آب وطن غسل تطهير گرفته و هر آنچه لوث و چرك غربت در دلش نشسته بود، بر طرف شده است.
معلوم نبود اختيار داراصلي مملكت كيست. جامعه در گله ها تجزيه شده بود و هر گله اي خود را مالك خود مختار جنگل مي دانست. گرگ ها و كفتارها بر سر پاره كردن يك خرگوش هم دگر را مي دريدند و جز دندان هاي برّان و تهديد آميز زبان ديگري براي حل و فصل مسايل وجود نداشت.
ديگر جايي براي فرار وجود نداشت؛ نه كشورهاي همسايه، نه اروپا و نه امريكا. آنان كه به سبب حُب حيات يا حسن تصادف هنوز نمرده بودند، در كوي و برزن كابل ميخ كوب مانده بودند. آنها همه لقمه هاي آماده بودند، براي بم هايي كه منفجر مي شدند و ماين هايي كه از راه دورانفجار داده مي شدند. اين سرنوشت محتوم آدم هايي بود كه در ميدان خدا مانده بودند! وهيچ حافظ و پناه گاهي براي پنهان شدن نداشتند؛ لاجرم ترس از مرگ را به جان خريده بودند و هر بامداد همين كه بيغوله هاي شان را ترك مي گفتند كلمه ي شهادت را بر زبان مي آوردند؛ انگار كه روز آخر يا پاس آخر حيات شان است.
اما تقدير بلند مرتبه ها كه شامل چندخانواده، چند آدم پولدار، چند سپه دار و سپه سالار و چند سفير و وزير مي شد از آنها متفاوت بود. آنها با بم و باروت متاركه كرده بودند. با پيك مرگ در آشتي و تفاهم كامل مي زيستند. كاري به كار يكديگر نداشتند. به خاطر حفظ ما تقدم! و دفع خطرات احتمالي ناشي از حوادث غير مترقبه گرداگردشان هفت لا، سيم خاردار گرفته بودند، پشت هفت در بند مانع سمنتي مخفي شده بودند و در مواردي حتّي راه هاي عام را مسدود كرده بودند تا از مرگ هاي بي هنگام و غير قابل پيش بيني هفت باد در امان باشند. به هر حال سايه ي سياه مرگ بر تمام كشور، سايه اش را گسترده بود و جُغد اجل بر سر يكايك افراد رعيت مي چرخيد.
در آن اوضاع و احوال «رحيم» مانند اكثر مردم، بي حد احساس نا امني مي كرد؛ چه نه جنگ سالار بود، نه وكيل شورا، نه نماينده ي پارلمان، نه عضو كابينه و نه ديپلومات يا فرستاده ي سياسي. و خامت اوضاع به جايي ميرسد كه صداي خر به خاوند نمي رسيد و صفير سنگ هاي آسماني وگلوله هاي غيبي! به حدي اوج مي گيرند كه پرده هاي گوش كابلي ها پاره مي شوند.
«رحيم» با هولِ دل راه مي رود و در هيچ جا خود را ايمن نمي پندارد. با آن هم برخود قبولانده بود كه تن به تقدير دهد و قضاي روزگار را چه تلخ و چه شيرين پذيرا باشد. روزي در منطقه ي «پل سوخته ي كابل» حد فاصل چهار دهي و كارته ي 3 در خانه ي يكي از دوستانش گرم صحبت بود كه صداي مهيب يك انفجار در و ديوار را مي لرزاند و شيشه هاي ارسي را ريز ريز مي كند. دمي از كِه تا مِه گيچ و منگ مي شوند و گمان مي برند كه روز محشر فرا رسيده يا يك سنگ بزرگ آسمان از آسمان بر زمين سقوط كرده است. وقتي كه به خود مي آيند، مي بينند كه خوشبختانه همه سالمند. اما از كوچه و خانه هاي مجاور، شيون و واويلايي شديد بلند است. «رحيم» و دوستش حكيم به بيرون مي برايند تا ببينند كه چه اتفاق افتاده است. در ميدان نزديك خانه كه محل بازي كودكان منطقه بود، اصابت يك راكت، چهار- پنج كودك خردسال را پارچه پارچه كرده بود و جمعي زن و مرد كه بدون تريد از منسوبان نزديك آنها بودند، قطعات بدن آنها را از روي رنگ لباس ها و ديگر نشانه ها تشخيص مي كردند و فرياد زنان خاك هاي آغشته به خون را بر سرهاي شان باد مي كردند. آن حادثه با قربانيانش مثل هر حادثه ي ديگر به خاطره ها مي پيوندد.
در ديدار دوباره، «حكيم» حكايه مي كند كه هر شب پسرك مقتول يكي از همسايه ها در خواب پدرش ظاهر مي شود و حزن آلود و اندوه زده مي پرسد: پدر، پدر جان دستم كجاست، دست راستم؟ همين رويا چندين شب تكرار مي شود و پدر عزادار را مجبور مي كند كه به جستجو بپردازد و از تمام باشنده هاي گرد و نواح خواهش مي كند كه باغچه و كنج و كنار حياط منازل شان را بپالند تا مگر دست بريده ي پسرش را بيابند. بعد از سعي و كوشش زياد، بالاخره آن بازوي بريده، از پشت بام خانه ي ما پيدا مي شود و من دوان دوان دست يافت شده را به پدر داغ ديده رسيده مي سپارم و او هما ن روز نبش قبر مي كند و بازوي بريده را متصل شانه ي پسرش دفن مي كند.
بعد از آن رويداد، ديگر كودك جان باخته از رؤياهاي پدرش غايب مي شود. شنيدن آن روايت «رحيم» را به كلي منقلب مي كند. با يك كشف شهودي در مي يابد كه تمام وطن گم كرده ها، بازوي هاي بريده ي يك پيكر واحدند كه در اقصا نقاط جهان جدا افتادگي! تجربه مي نمايند.
****
بخش بیستم
قريب نيم قرن بود كه هفت طبقه ي آسمان بر سر خانه - خانه ي كابل، سنگ صاعقه مي ريخت و هر صاعقه اي نه فقط در و ديوار مردم را چلني چلني مي كرد، بلكه شيشه ي آرمان كابلي ها را نيز ريز ريز مي نمود. ديگر آن شهر آبادان و معمور به يك چلو صافي! مي ماند كه با صدها سوراخ و سوراخك نشاني شده بود. يكي آب نداشت، ديگري بي آبرو بود، سومي دنبال رزق و روزي سرگردان بود و چهارمي چون دنبه ي سر چراغ، قطره قطره مي چكيد و آتش زير پايش را كه از ديرگاه روشن شده بود، شعله ور مي كرد. شهر لاعلاج به نظر مي رسيد و هيچ دوايي قادر نبود زخم هاي خون چكان و ناسورش را درمان كند.
«رحيم» بعد از مدتي در مي يابد كه كابل هم نه آنجايي است كه آدم سرسنگين پُردردش را بر بالش بگذارد و دمي آرام بگيرد. هامبورگ كه عروس شهر هاي آلمان بود او را از خود رانده بود. و اين جا هم كه زادگاه مألوفش بود با صد زبان بيگانگي مي كرد. درهاي زمين و آسمان به رويش بسته شده بودند. نمي دانست به كجا فرار كند. در هامبورگ كه بود، فراق كابل جسم و جانش را مي خست. در اين جا نيز سنگ صاعقه او را به گونه اي ديگر هدف قرار مي دهد – گفتي تمام كاينات با او سر جنگ دارد. خود را دو نصف برابر مي ديد كه نيمه اي در سرزمين بيگانه مانده و نيمه ي ديگر به سرزمين مادري برگشته است. معجزه ي رسانه هاي رنگي و بي رنگ، فاصله ها را چنان از بين برده بود كه با فشردن دكمه اي، يك انسان در يك آن، زمين و آسمان را در مي نوردد و از خاور به باختر پرتاب مي شود. بدانگونه زندگي اسير تناقض هاي لاينحل شده بود و يك جامعه به هزارها جامعه ي شكسته و ريخته تبديل شده بود.
اختلاط و در هم و برهمي كم نظير در كارهاي باز آفريني افغانستان، به چشم مي رسيد. در تمام شهر هاي اين سرزمين همين حالت به نظر مي آمد. هر چيز سودمند و به درد بخور با خاك يك سان شده بود . يك كشور كوچك به هزارها خرده كشور تجزيه شده بود. مشروعيت از زور و بازو مي برامد. به صدها سركرده ي قومي و مذهبي براي روز مبادا دندان خايي مي كردند.
در پُشت هر پُشته يك مدعي پادشاهي كمين كرده و عقب هر خرسنگي اميري مشغول تيز كردن دندان هايش بود تا در صورت خروج نيروهاي خارجي وارد عرصه شود و دم و دستگاهي به مذاقش به راه اندازد. سر كرده هاي بزرگ تر و نيرومند تر، زير سقف شوراي ملي و شوراي ريش سفيدان پنهان شده بودند و همان پناه گاه ها مناسب ترين مخفي گاه ها براي حفاظت جان و سرمايه و نفوذشان به شمار مي رفتند. آنها هواداران مسلح شان را در مناطق تحت نفوذ شان زير بال گرفته بودند و مترصّد فرا رسيدن روزي بودند كه باز بي نظمي درمملكت حاكم شود و آنها از آب گل آلود ماهي بگيرند!
حكومتي كه بر فرق مؤسسات اجتماعي سوار شده بود، كوچك ترين اعتباري نزد مردم نداشت و گردانندگان حكومت را آدم هاي مقوايي و دست نشانده مي دانستند. عزل و نصب از مركز امريكا- واشنگتن- صورت مي گرفت و تمام كار گزارهاي سطوح بالا در پي جلب نظر لطف مقامات سفارت خانه ها ي غربي، به خصوص سفارتخانه ي امريكا بودند تا مورد اعتماد واقع شوند و خدمتگزار لايق جلوه نمايند. اين نوع چاكرمنشي چند صباح پيش، در زمان سلطه ي روس ها، نيز جاري بود و هر وزير و وكيلي به انصاف رهبران مسكو چشم داشت تا دست حمايت بر سرش كشيده شود.
«رحيم» در «انجويي» استخدام شده بود كه زمامش در دست يك موسسه ي امريكايي بود. او تا آن گاه چنان كه بايد از خلق و خوي امريكايي ها چيزي نمي دانست. اربابان جديد آدم هايي خوش باش، ساده، خرّاج و خوش باور به نظر مي رسيدند. بلند بلند حرف مي زدند و حرف زدن شان آمرانه و تحكّم آميز بود. تنومند و درشت استخوان، به نظر مي آمدند و در دفاتر چنان بي پروا و سر به هوا رفت و آمد مي كردند كه گفتي ملك طلق پدر و پدر كلان شان مي باشد. آنها ميليون ها ميليون دالري را كه در اختيار انجوها گذاشته شده بود با شاخي باد مي كردند. در قدم نخست آمران انجو براي خود اقامت گاه هايي با شكوه در مناطق اعيان نشين كابل به كرايه مي گيرند و عراده هاي آخرين مدل را براي آمد و شد خويش از بازار آزاد مي خرند. همچنان معاش ماهوارشان متناسب با حقوق آنها در امريكا مي باشد. به اين صورت بخش بيشتر كمك هايي كه از سوي منابع بين المللي به افغانستان مي رسيد حيف و ميل مي شد و بر باد مي رفت.
از جمع اتباع كشور، تنها نمايندگان منتخب پارلمان غم دين و دنياي شان را خورده بودند. هر وكيل ماهوار صد هزار افغاني به جيب مي زد در حالي كه درآمد ماهانه ي يك كارمند ميان رتبه ي دولت سه هزار افغاني بود، و اگر مأمور بيچاره مبلغ ناچيزي به حساب قلمانه! از مراجعه كننده دريافت مي كرد كارش به پوليس و بندي خانه مي افتاد. همين طور نان رؤسا و وزرا نيز در روغن تر بود! آنها مابقي پول هاي امدادي از خارج را از آن خود مي كردند و رئيس مملكت را مجبور مي كردند كه كاسه ي گدايي را گرد دنيا بگرداند و صدقه و خيرات تقاضا كند.
شهر از شايعات راست و دروغ در حال انفجار بود. پا به پاي بم گذاري هاي انتحاري و انفلاق هاي غير مترقبه «ماين هاي ضد نفر» و «ماين هاي ضد عراده هاي جنگي و سواري» دروغ پردازي ها و جعليات آدم هاي ماجراجو كه در پي انهدام كامل مملكت بودند هر شايعه چون نارنجك يا بم دستي در درون مردم منفجر مي شد و حداقل اطميناني را كه تازه ايجاد شده بود، نابود مي كرد.
اين آوازه ها بر فكر و پندار پول دارها اثر چنداني نمي گذاشت. چهار جهت از فضا تا ماوراي فضا تا راه هاي زميني و هوايي دولت هاي دور و نزديك به روي آنها باز بود. اگر باري احساس نا امني مي كردند طياره هايي آنها را بر پشت شان سوار مي كردند و تا امن ترين و بهترين جزاير جهان انتقال مي دادند. آنها پايي در سواحل رويايي بحيره ي مديترانه داشتند و پايي به كناره هاي اقيانوس آرام و نا آرام اتلانتيك. آنها يك شبه ره صد ساله پيموده بودند. چندي پيش تعدادي از آنها آه در بساط نداشتند و جيب هاي شان مانند طبراق ملانصرالدين خالي و بي بركت بود؛ اما حالا ثروت هر يك از گنج قارون نيز مي گذشت. در زمان جهاد عليه نيروهاي اتحاد شوروي ملاهاي زرنگي از مدارس شان وارد عرصه هاي نبرد مي شدند و با استفاده از منابر مساجد، نمازگزارها و جوانان شهري و روستايي را به جنگ و جهاد عليه كفار دعوت مي كنند. البته موضع گيري در سنگر يك جنگ مقدس، بي مزد و معاش انجام نمي شود. مقامات غربي و ميليونرهاي عرب و عجم بسيار سخاوتمندانه پولهاي سر شاري را به حساب آن آنخوندها سرازير مي نمايند. به دنبال شدت گرفتن جنگ بين جهادي ها و شوروي ها، هماي سعادت بيش از پيش بر سرمدعيان سنتي تأمين آزادي و عدالت در افغانستان بال مي گسترد.
متعاقب آن، همزمان با افتادن حكومت به دست مجاهدين، باز بخت و اقبال منبر دارها گل مي كند و تخت و تاج افغانستان به آنها مي رسد! بعد از چند سال و چندين مجلس بحث و محض به خاطر تقسيم قدرت بين تنظيم ها، سر انجام تعدادي از سركرده ها از جمله پروفيسور صبغت الله مجددي و پروفيسور برهان الدين رباني وارد كابل مي شوند. قرار توافق هفتگانه ها، اول مجددي -رهبر نجات ملي- براي دو ماه زمام امور را به دست مي گيرد و سعي مي كند با شتاب و بدون فوت وقت برخي كارها را انجام بدهد.
از مهم ترين كارهايش يكي آن بود كه سفري به مزار شريف مي كند و با استقبال گرم «رشيد دستم» همه كاره ي آن وقت مقابل مي شود. هزارها نفر حضرت مجددي را به پيشواز مي گيرند و جنرال رشيد دستم در يك پلك به هم زدن ستر جنرال مي شود- بالاترين مقام نظامي افغانستان. همين طور پروفسور مجددي ستر جنرال را مفتخر به دريافت لقب اعزازي خالدين وليد مي نمايد- بزرگ مردي كه در صدر اسلام جان فشاني هاي زيادي كرده بود و اسباب پيروزي سپاه مسلمين را برقشون امپراطوري ايران فراهم كرده بود.
از ظاهر قضايا بر مي آمد كه آن دو شخصيت به يك ديگر احتياج داشتند. دوستم در ستيز با جمعيت اسلامي به سر كردگي استاد رباني، عبدالرّب رسول سياف - سر گروه يكي از شاخه هاي حزب اسلامي و ديگر مخالفانش مجبور شده بود كه كابل را ترك بگويد؛ و استاد مجددي نيز كه خود را معروض با بي انصافي بزرگي مي ديد و دوماه رهبري مملكت را برايش كافي نمي دانست به بازويي قدرتمند مانند «دوستم» نيازمند بود، بنابرآن هم ديگر را دريافتند و عهد و پيمان بستند.
ادبی ـ هنری
|