© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عبدالواحد رفیعی

 

یک چکردرشهر، با خلیقه مامور!

سرم را خم کرده از شيشهگفتم: «نوآباد.»
با سر اشاره کرد که بشین. وقتی سوار شدم دوباره پرسيد: «کجا؟ صدقت شوم!»
گفتم: «گفتم که نوآباد.»
روی سِت جابهجا شد، پای برهنهاش را روی اکسلیتر که فشار داد، موتر ناگهان از جا پرید؛ تکانی خورد و حرکت کرد. به نظرم آمد از آن آدمهایی بايد باشد که تازه موتروان شده یا از این بنگی و چرسیهایي است که تازه نیشه کرده است.
رو به من کرد و گفت: «نوآباد که از این سرِ شهر شروع میشه تا او سرِ دنیا. کجای نوآباد؟ صدقتشوم!»
گفتم: «حالی برو بخیر، وقتی رسیدیم میگم. من هم نابلدم که بگویم کجا.»
گفت: «تازه آمدی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «آی که پدرنالد شهری است، این شهر.»
گفتم: «چهطور؟»
گفت: «گمش کو پشت قصه نگرد، بسیار شهر بیوفایی است، صدقت شوم . چند روز که بمانی میفهمی من چی میگویم.»
نگاهی از بالا تا به پایین تنهام انداخت . روی گونهاش از زیر چشم راست اثر برش چاقو یا تیغی، از همان جنس به چشم میخورد که تا کنار لب بالایی داغمهی چندشآوری بر جا گذاشته و گوشهی بُروتش را نیز چنان بریده بود که ریش بلند و سیاهش هم نتوانسته بود رد بریدهگی آن را پنهان کند.
گفت: «از کجا آمدی؟ صدقت شوم!»
گفتم: «از کابل.»
با کف دست زد روی اشترینگ و گفت: «آخ کابل جان صدقت شوم!»
با حالتی که حسرت بخورد ادامه داد: «هی بیوفا دنیا، چه روزگاری بود و چی شد.»
گفتم: «حتماً خودت هم از کابل استی؟»
گفت: «کودکی و نوجوانیام را کابل بودم، صدقت شوم.»
گفتم: «خوبه که سن و سالی از من گذشته، اگر نه یکرقم میگی صدقت شوم که آدم فکر میکنه با بچه بیریشت گپ میزنی.»
قاهقاه خندید وگفت: «عادته دیگه، هر کسی یک عادتی داره.»
مکثی کرد و با شیطنت خاصی گفت: «شاید هم از جوانیهایم همینطور روی زبانم مانده باشه، صدقت شوم.»
و قاهقاه خندید وگفت :«مزاق کردم صدقت شوم.»
دوباره خندید وبازگفت :«بازگفتم صدقت شوم.»
گفتم: «حالی میگی مزاح کردم شاید راس بوده.»
مثل اینکه تحريكش كرده باشم، هیجانی شد. با کف دست زد روی اشترينگ و تقريباً فرياد زد: «قسم سرم حق نداری استاذ، در زندهگی هر کاری کردم صدقت شوم، ولی همی یک کار را نکردم. خدا شاهد اس.»
گفتم: «مزاح کردم خلیفه، دلت را بد نکن.»
گفت: «نه، دلِ من از سنگه، از ای گپا چرتشام خراب نمیشه صدقت شوم. خاطرت جمع باشه.»
باكهنه ي روي داشبورت كشيد.كهنه را اداخت به جاي خاليي كه راديوي موتر بايد نصب مي بود.
گفت: «تا جایی راس میگی، هر کسی موتروان جماعت را میبینه، فکر میکنن از یکسر بچهبازند.»
گفتم: «نه، ربطی به شغل کسی نداره، کلانکلان آدما این کارهاند، از مردم کوچه و بازار بگیر تا وزیرو وکیل و رییس .»
گفت: «او قوماندان بود که میگفتن دوره جوانیاش با یک بچه عروسی کرده؟ دیگرا دختر عروسی نمیتانن او بچه را عروس کرده بود،بي پدر. به همی دولت یک دوره وزیر هم شد.»
گفتم: «ماهم د غزنی چيزايي شنيديم، نامش چی بود؟»
گفت: «سگباز معروفی هم بود به زمان خود"
با کف دست زد روی پیشانی اش و گفت :" حالی بازنام ای پدرنالد یادم نمیایه صدقت شوم.»
گفتم: «هر کسی یک مرضی داره. بچهبازی هم یک مرضه مثل سگبازی.»
درجواب گفت : "مرض هم بد مرضي صدقت شوم."
صدا کردم : "دروازه تهران "
پیکان سياه پيش پايم ايستاد كرد . وقتی سوارشدم راننده با ته ریش سفید ولباس پرچرک یک لحظه تيزنگاهم کرد و پرسید : افغان استی ؟
گفتم :" با اجازه "
گفت : بارک الا، اون وقت ایران اومدی چی کار؟ تو افغانستان هنوزجنگه ؟
گفتم : درس میخوانم طلبه ام .
گفت : بارک الا، پس میخوای آخوند شی ...
گفتم : هي شايد .
گفت : آخوند هم خوبه ، دنیا دست آخندا س ." درهمان حال دست راستش را ازروي دنده ليز داد روي نرمه رانم وبازگفت : بارک الا ، چند سالتونه ؟
گفتم : شاید شانزده هفده .
گفت : بارك الا پسرِگل .
دستش را کشید روی نرمه رانم به سمت بالا تر.تازه تنم جیرجیرشروع کرد.يك لحظه فكركردم داكترحسن دلاك با تيغ "پاكي" اش بازدارد ختنه ام مي كند . گفتم : حاجی آغا نگهدار.
گفت : مگه نگفتی دروازه تهران ؟
درهمان حالِ رفتاردروازه را بازکردم .
فریاد زد : ای ای چی می کنی افغان ؟پدر سوخته خودتو مي كشي؟ تایرکه روی سطح جاده کشیده شد به صورت گوشخراشی جیغ کشید ومن خودم را پرت کردم بیرون .....
خليفه مامور زد روي زانويم وگفت :"به چي فكراستي صدقت شوم؟ "
هردفعه كه روي زانويم ميزد تيري كه روي پشت دستش بود راست مي آمد ميخورد به چشمم . میان دو انگشت شصت و اشاره، قلبی خالکوبی شده بود وتیغی به شكل تيرِكمان ، درست از میانه ي قلب گذشته از آنطرف برآمده بود. از نوکِ تیغ، چند قطره خون در حال چکیدن روی دستش بود. فکر میکردی هرآن ممکن است قطره قطره بچکد به کف موتر.
بعد ازكمي كه فكركرد ،ادامه داد : «یک چیزی اس، هر کسی که یک زمانی بچه بیریش بوده، بعدها خودش بچهباز میشه. هاهاهاها...»
گرد یک میدانی را دور می زدیم که با اشارهی دست نقطهیی را نشانم داد و گفت: «پانزده سالِ تمام در همینجا ایستاد میشدم.»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «خوب تکسی داشتم صدقت شوم »
گفتم: «چند ساله هستی که پانزده سال فقط تکسیرانی کردهای؟»
گفت: «سن و سالم بالاست، به ای ریش سیاهم خطا نخور، رنگ میکنم، صدقت شوم ".
ریش سیاه بلندی داشت که از زير یک راستهی سفید تازه سر زده بود.گفت: به گفته او آهنگی که میخوانه ؛ جوانی هم بهاری بودبگذشت» همصدا گفتيم : به ما هم اعتباري بودوبگذشت "
دستي روي ريش اش كشيد وادامه داد : «چند سال ماموریت کردم بعد از عسکری ، بعد از اینکه داکتر صاحب نجیب، خدا رحمتش کنه، سقوط کرد. دیگه ماموریت نکردم. تکسی گرفتم. پیش از او مامور دولت بودم.»
گفتم: «درای ملک هیچ کسی سرجایش نیس،کسی که باید مامورباشد تکسی ران است ،کسی که باید تکسی ران باشد قاضی است »
گفت: «نمیشد صدقت شوم، نمیشد. وقتی نجیب سقوط کرد مجاهدین آمدند ، گوشم جرنگس صدا کرد که نمیشه، با مجاهدین که نمیشد کار کرد. هموطو که از کوه آمده بودند کارهایشان کوهی بود. اداره را گلاب به رو، با طویله اشتباه گرفته بودند، نه نظمی، نه سوادی، نه ادارهیی، فقط بلد بودن چور کنن، به همی قلفکای دروازه هم رحم نمیکردن؛ مال دولت را حلال مي گفتن ، مثلیکه ارث پدرشانه، از بیتالمال حیا نمیکردن....»
گفتم: «چور را که ازاجداد خود به ارث برده ایم .شاهان پیشین ما برای چور تا هندوستان هم لشکرکشی می کردند.»
گفت: «نه بهخدا، خلق و پرچم اوطور نبودن. تو بیا به تمام شهر مرا نشان بده که مثلاً یک تکه زمین یا یک ساختمان از فلان وزیر یا فلان والی یا شاروال از دورهی حکومت خلقیها باشه. ولی مجاهدین هر کدام که دستش رسید کردن. شیرپور را ببین.»
يك لحظه مکث کردوگفت: «جنایت هم اگه کردن، شخصی نکردن. هرچه کردن برای حفظ دولت میکردن. من خودم داخل کار بودم. کسی بیتالمال را شخصی نکرد. دورهی مجاهد خدایا توبه! یکروز میآمدی که میز نیست، روز دیگه میآمدی که چوکی را بردن، روز دیگه میآمدی که... خلاصه هر چیزی را که فکر میکردی هر کسی به نوبت خودش صدقت شوم.»
گفتم: «بگذریم خلیفه که پای سنگ ازای وطن را با ج وخ چ گذاشته اند یعنی جنگ وخونریزی وچوروچپاول. از تکسی خاطره زیاد داری؟»
مثلي كه زخمي را بازكرده باشم آهي كشيدوبا حسرت ادامه داد: «دخترایی را که مه یک روزی بغل میکردم داخل موتر مینشاندم، حالي عروسی کرده صاحب چند اولاد شدن. مشتریهایی داشتم که سالهای سال با من میرفتن، صدقت شوم.»
گفتم: «نعوذ باالا ، کجا میرفتن؟»
گفت: «جایی نمیرفتن صدقت شوم، هاهاها، تو هم آدم شوخی استی.هاهاها...وقتی عید میشد؛ برات میشد، یا چهارشنبه اول سال، صد تا زن از دور و نزدیک میآمدند که صبح ما را ببرین بیرون.»
مكثي كرد وادامه داد: «چهارشنبه اول سال طرفای شما نیست! سال که نو میشه اولین چهارشنبهاش را ای مردم میرن به کوه و صحرا. چُرخ دارن كه به خانه بمانند .مثل مور و ملخ میریزن به بیابان.»
گفتم: «همي چيزا را ميگن هويت فرهنگي يك ملت »
گفت: «چهارشنبه اول سال ، من از دو بجهی شب میخیستم و شروع میکردم به بردن. یک فامیل را که میبردم میرساندم، برمیگشتم یک خانوادهی دیگه را میبردم. همینطور تا ده یازده بجهی صُب، تمام اینها را به جاهایی که برای تفریح میرفتند میبردم. با کسی دیگه نمیرفتن.»
گفتم: «مثل سیزدهبدرِ ایرانیا اس دیگه.»
گفت: «آره، همو سیزدهبدر میگن که چی میگن، ایران بودی؟خدارا شكر من هنوز ایران نرفتم. تمام ای دوره انقلاب را پا بیرون نماندم، با هر رقم بدبختیاش تیر کردم، ولی وطنه ترک نکردم.»
خليفه باز زد روي رانم وگفت: «اعتماد بود استاذ. وقتی که میخواستند میله بروند، عروسی بروند، به ما خبر میدادن، با من بیگانهگی نداشتن.وقتی موتر را فروختم تا دو سه ماه بعدش زنها میآمدند سراغ مرا از اینجا میگرفتند.»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «خوب مشتری بودن،صدقت شوم. خبر نداشتن موترم را فروختم، زنهایی بود که هفتهگی حمام میبردمشان، میایستادم وقتی خلاص میشدن پس به خانهشان میبردمشان، مشتریهایی داشتم که شوهرايشان جرمنی بودن، امریکا بودن، به شفاخانه میبردمشان، شبهای شب میایستادم. از من رو نمیگرفتن، به حمام میبردمشان، به آرایشگاه میبردم، تا که مجبور شدم تکسی را فروختم.»
گفتم: «چرا مجبور شدی؟»
گفت: «قرضدار شدم صدقت شوم.»
گفتم: «باز گفتی صدقت شوم.»
بلند خندید و گفت: «نمیشه دیگه، موترم را که فروختم بسیاریها دِق شدن. میگفتند چرا فروختی خلیفهمامور؟ وقتی میگفتم؛ به پول نیاز داشتم، میگفتن؛ چرا به ما نگفتی خلیفهمامور، یک خبر خو سرتان حق داشتیم،صدقت شوم . میگفتم؛ شد دیگه.»
نگاهی ازشیشه عقب نما به پشت سرش انداخت ادامه داد : «ديدم نميشه بازايني كراچي را خريدم . تکسیرانی است دیگه، سر و کارت با مردمه، با هر رقم آدم سر میخوری. در ای بین سر و کارت گاهی با چرسی و بنگی و پدرنالت هم میفته.»
زد روی رانم وگفت: «گاهی هم آدم خوش خویی مثل شما به تور آدم میخوره که آدم دلش میشه يك دور کل شهر را همراهش چکر بزنه.»
از پیچ که دور زدیم، خانهیی را نشانم داد و گفت: «این خانه را به صد لکِ او زمان خرید، حالا به صد لک دالر هم نمیده. صاحبش در کار زیرخاکی است. روزی که خرید من صاحبش را اینطرف آنطرف میبردم.»
خانهیی بود سهطبقه با رونمای قشنگ از سنگهای گرانقیمت و یک دروازهی کلان موتررو و یک دروازهی خُرد. داخلش را درختان کاج و سپیدار پر کرده بود.
ادامه داد: «صاحبش در زمان طالبا که کشور صاحب نداشت، هر چی زیرخاکی، وهرچی عتیقهی باارزش بود, جمع کرد برد خارج. حالی باز برای پارلمان خودش را کاندید کرده. خدا گردنم را نگيره، ميگن در کار مواد و قاچاق تریاک هم است. از آن قاچاقبرای هفتسر است که یک دمش به ارگ است، یک دمش به پارلمان و یک دمش به خارج ،خلاصه ،استرهمحکمه را خو بان، کل پارلمان را با خرد و کلانش میخره.»
گفتم: «کشور پر از همیرقم آدما اس.»
گفت: «راستش را بپرسی، این مملکت روی انگشت همی آدما میچرخه، مه یک تکسیران غریبکارم، به اندازهی شما نمیفهمم، ولی همیقدر میفامم که بقاي این دولت روی تریاک است و تریاک هم به دست همینا است. پس میشه گفت کشور دست همینا است.»
چند بارسرش را تكان داد وآهي كشيده گفت: «خلاصهشه بگویم صدقت شوم، ای مملکت به دست دزد و قاچاقبر اداره میشه، از همو ارگ بگیر بیا تا همی ترافیک سرِ سرک، هر کسی به نوبت دزد است.»
از برابر ساختمان بلند چندطبقهیی گذاشتیم که گفت: «این هم یک دکان دیگه، کورس آموزشی نمیدانم شیرمرغ تا جان آدمیزاد.»
حرفش را پي گرفته گفت: «چند سال صبح به صبح بچه حاجی معروف را میآوردم به همی کورس. از اون پولدارای کلان است که اگه شنیده باشی چند وقت پیش، همی بچهاش را اختطاف کردن. روزی که گفتم تکسیام را فروختم اینقدرگریه کرد که فکر میکردی حاجی معروف مرده. آخرش هم بیچاره اختطاف شد.پانزده شبانهروز را داخل یک چاه دستبسته نگهداشته بودن، نه آب، نه نان، فکر کن که از زندهگیاش چی میمانه. ؟.»
دست چپش را از شيشه بيرون كرد با كهنه ي روي شيشه كشيد ، تكه را درهمان بيرون چند دفعه تكاند وانداخت روي شانه اش وادامه داد :
«یک لک گرفتن تحویلش دادند، دالر. همو روز که تکسیام را فروختم، زنش گفت کاش نمیفروختی خلیفهمامور جان، این روزا به هر کسی اعتماد نمیشه. تا وقتی که با من میرفت، خون از بینیاش نیامد. میگن همو تکسی که او را مکتب میبرده و میآورده، دست داشته. دست داشت یا نداشت، خو امنیت ملی او را گرفت که مثلاً بگه یک کاری کرده.»
در اين لحظه خانمی بین راه دست داد. از مقابلش که تیر شدیم، رو به من کرد و گفت: «از اون قماش بود، چادریاش داد میزد . من از ده کیلومتری اینا را میشناسم. پانزده سال تکسی داشتم، با هررقم آدم سر و کار داشتم. دیدی چی رقم دست داد؟»
گفتم: «هست ديگه ، اين چيزا جزو جامعه شهر نشيني اس خليفه جان .»
گفت: «من در این پانزده سال که تکسی داشتم، شکر خدا آدم خراب به تورم نخورده، اگه هم بوده سوارش نکردم، حوصله دردِ سر ندارم، آها گردنم بسته نشه، فقط دو دفعه سوار کردهم.»
با خنده گفتم: «خوب، پس بینصیب نماندی.»
قاهقاه خندید و ادامه داد: «سرگردانیاش نصیبم شد، صدقت شوم.»
كهنه را ازروي شانه اش گرفت دورگردنش را پاك كرد وگفت: «یکروز به همین سرک خوجهصاحب میرفتم که یکی سوارم شد. گفت برو. حرکت کردم. گفتم خواهر کجا برم؟ گفت: به من خواهر نگو؛ برو به چوك لاله . از آنجا رفتیم. گفت برو به باغ شاهی، از آنجا به استادیوم و خلاصه یک دور این شهر را سرمه گشتاند. آخرش موتر را خاموش کرده گفتم: بسه ديگه همشيره . وقتي تا ميشد گفت از شانس ما ست. به توریک خالهپیرزن افتاده ايم . گفتم ؛ آره خواهر، برو خدا جاي ديگه روزیتانه حواله کنه. »
دروازه سرد خانه را كه بازكرد ، بوي تند تعفن تا مغزم ودلم را به شورآورد .
گفت : مي بخشيد آمرصاحب ما اين روزا برق نداريم سرد خانه خاموش است به اين خاطرجسد ها بوي گرفته .
پرسيدم : چند تا است ؟
گفت : ازاين زن ها ؟ دو تا است . اي دوتا همي ديروز پيدا شده . هردو هم ازيك نقطه ، منطقه دريا .
پرسيدم : تشخيص هويت شدن؟ كدام كسي به عنوان وارث سرزده ؟
گفت : راستش تشخيص هويت اينها كمي سخت است . كسي حاضرنميشه اينها را به جمع خود بگيره . مي داني اينها يك رقم است كه فاميلين اش هم حاضرنمي شن بيايند . ماه پيش يكي بود ما به امرمحكمه دفن كرديم .
گفتم : معلوم نيس عاملين اين كاركيا اند؟
گفت : ني آمرصاحب . هركي است پشتش محكم اس كه با خاطرجمعي اين كاررا مي كنند . درطول همي دوماه با اين دو نفر هشتمين زن است كه جسد هايش پيدا ميشه .
وقتي ازيكي عكس مي گرفتم آثارآرايش هنوز روي چهره اش باقي بود . رنگ سرخ لب سرينگ با خوني كه ازدهانش سرازيرشده بود درآميخته رنگ آميزي قشنگي را روي گونه وگردن زن ساخته بود ، يك لحظه به ياد تابلو هاي تزئيني رنگ وروغن در سالن ولايت افتادم . هردو تا جوان بودند ونسبتا زيبا .
معاون جنايي اضافه كرد : هويت يكي تا جايي مشخص شده است . نام اصلي اش ليلما است ولي مشهوربه سينه زرد . ميداني كه اكثراي رقم زنان ، نام مستعارهم دارند . هاهاها
خليفه مامورخندید و گفت: «اينطوري بود صدقت شوم. یکی دیگه هم یکدفعه یک زنی بود که وقتی سوار شد،بیتعارف حرف دلشه زد. گفت جا ما داری بریم خلیفه؟ از اون شلیتههای تجربهکار بود. گفتم : استغفرالله! من خواجهام همشیره. سر قار صدا كرد؛ ايستاد شو، تا میشم. وقتی تا شد گفت: بر پدر هرچه خواجه است که زن ومردش بیخایه.... به خدا به همی زبان، یک پدرنالدِ حرامزادهیی بود که نگو.»
در همین پانزده سال همی دو نفر به من برخوردند، ولی این شهر پر از این آدما است. بیشتر کسایی که این چادری را دارند خرابند. من از ایستاد شدن و راه رفتن طرف میفامم. ببینم که از اونا است سوارش نمیکنم. کارهایی که زیر این چادری میشه، به دوبی هم نمیشه، زمان طالبا بدتر بود، من تکسی داشتم. مثل کف دستم این شهر را میشناسم. دیگه تاکسیرانها هر روز به یکی دو تا که حتماً برمیخورن. بعضی رفيقايي دارم که به همی راه سرمایه و تکسیاش را از دست دادن. در ای کار خدا گرفتارت نکنه، سیرایی نیس، مردم ناق میگن تریاک بده. میخواستید به نوآباد برین؟»
گفتم: «يادت رفت؟»
گفت: «به گپ گرم آمدیم، یادم ميرفت کجا میرفتیم.»
روی موتر را گرداند داخل یک کوچه و ادامه داد: «از این کوچه برویم بهتره، سر اون چارراه، یک پدرنالد ترافیکه که پاچه میگیره. سر هیچ گیر میده تا چیزی نگیره ایلایت نمیکنه. تو دیدیش؟»
گفتم: «نه»
گفت: «راست میگی، یادم رفته بود از ای شهر نیستی، یک ریشسفید آدم اس، پایش لبِ گور، از پانزده ساله میشناسمش.»
دستش را به حالت صاف روی نافش اشاره کرده گفت: «زمان طالبا ریش گذاشته بود این اندازه. با لُنگی سیاه میآمد کنار سرک، یک چوب بلند هم به دستش میگرفت. روی کاپوت موترا میزد که جگر آدم سوراخ میشد. موتروان جماعت را به جگرش بزن ولی به کاپوت موترش نزن.»
گفتم: «راس میگی، از قدیم گفتهاند؛ گدا را جانش را بگیر نانش را نه.»
گفت: «میگشت که کدام کسِت یا کدام عکس یا کدام چیزی پیدا کنه، خلاصه به هر بهانهیی از تکسیرانای بيچاره پيسه میگرفت. یکی را میگفت چرا زنِِ تنها سوار کردی، یکی را میگفت ریشت کوتاه است، یکی را میگفت چرا بلند هارنگ کردی، به هر چیزی کار داشت.قانون که نبود صدقت شوم.کل شهر او را به نام نیمسوخته میشناسن.»
گفتم: «به نام چی؟»
گفت: «نیمسوخته،صدقت شوم . چند سال پیش در همی چهارراه،یک انفجار شد او سوخت. شانس آورد از بدشانسی ما مردم. سی چيل تا چار اطرافش لنگولاش شدن، ولی او بلای جان ما زنده ماند، آب و دانهاش باقی بود بیپدر.»
در گردنه فلکهی لاله که دور زدیم، سرش را از شیشهی موتر بیرون کرده صدا کرد: «رشید بچیم سلام، ننِه غلامرسول جان خانه بود؟»
مرد میانسالی با ریشي از ته تراشیده و دستمالی دور سرش پيچيده ،خندید ودست تكان داد . از کنارش که گذشتیم، رو به من کرد و گفت: «ننِه غلامرسول جان زنش میشه، خواستم اذیتش کنم. رفیقمه، از مجاهدای سابقه اس، از این جهادیهایی که دستش از آسمان خطا خورد، پایش از زمین. این دنیا که به چیزی نرسیدن، اون دنیایش را خدا میفامه.»
گفتم : خدا مهربانه بلكه او دنيا به چيزي برسن.
گفت: «دورهی نجیب عسکر بودم. شبا که میشد از دو طرف بلندگوها چالان میشد. آنها صدا میکردن آها ولدالزنای مادرگای ، مزدورای کرملین،هاهاها، بچههای شوروی بگیرین حقته ، ما میخوابیدیم روی زمین. مرمی چیززس کده میآمد گرُمب میخورد به یک گوشهی شهر. ما ازای طرف جواب میدادیم مزدورای پاکستان وامریکا، بیایید که این لوله تانک را بی ادبی ماف به چیز مادرتان جا کنیم، خواهرایتان راهم بیارین که، خديا توبه . تا صبح هی اونا میگفتند و ما جواب میدادیم، ما میگفتیم و اونا جواب میدادن، ساتِ ما تیر بود، تانکا شروع میکردن به فیر. صدا میکردند؛ اینو بگیر برای خواهرت؛ گمبگمب،... گلوله جیززس کده به خانه یک مسلمان به اونطرف خط میخورد.»
شروع شد , پدرم بود که گفت ؛ شروع شد . مادرادامه داد؛ خدا خانه اینارا خراب کنه که زندگی را بری مردم زهرکدن . چراغ اليكن را كشيد طرف خودش ودرحاليكه فتيله آنرا پايين مي كشيد ادامه داد؛ چراغ را خاموش کنیم خوب تره . صدای فیرشدت گرفت . پدرصدا کرد : بخیزین , بخیزین ازروبه روی کلکین بیایین ای طرف که خدا نکرده کدام مرمی نیایه. اززیرلحاف برآمده روی جایمان نشستیم . صدای بی وقفه تفنگ وتوپ وهاوان آسمان را پرکرده بود ورد روشن رفت وآمد مرمی های آتشین را ازپشت شیشه می شد دید . مادرم گفت : چقه ازنزدیک است، مثلی که ای خانه خرابا ازهمی نزدیکا فیرمی کنن . پدربا شنيدن صداي ممتد وغرش آساي دوميله گفت؛ اینی فیرا ازولسوالی است ، مجاهدين ازاي سلاح ندارن . مادرگفت؛ کاش زورشان برسه ، یک فیر می کنن بلا را شورمیتن راه شه گرفته میرن ، مردم بیچاره به بلا میمانه دولت هم كه رحم ندارن ، گناه بي گناه ميزنن .
همیشه وقتی مجاهدین میامدن مردم وارخطا میشد ند .در دل اهالی اطراف بازارکه ولسوالی داخل آن بود واهمه ی میفتاد . به قول پدرم ؛ دست ودل مردم دیگه به کارنمی رفت . وقتی آوازه میشد که مجاهدين میخواهند سرولسوالی عملیات کنند ، گریزگریز وکوچ شروع میشد . هرکسی که وسیله ی داشت کوشش می کردن ازساحه اطراف بازارخودشان را بیرون بکشند .
مادرگفت : گفتم که کوچ کنیم , گوش نکردی . حاجی سلیم اینا امروز رفتن .
پدرجواب داد : تاکی کوچ ؟ تاکی بوریم بیاییم ؟ کاریک روزدوروزکه نیس .حاجی اینا خوبه که تراکتوردارن ما با چی بوریم ؟ بعد ادامه داد : توکل بخدا،خلق خدا ماندن .
مادرادامه داد :مارا به خلق خلق را بخدا . هميشه اين جمله را دراين طورمواقع كه ناچاربه سرسپردن بود ادا مي كرد . مارا به خلق ، خلق را به خدا . آنقدراين جمله را درمواقع ناچاري گفته بود كه به زبان ما هم افتاده بود . مادرتشک ولحاف های مارا جمع کرد آورد به گوشه ی خانه تا اگركدام مرمي شيشه را سوراخ كرد به ما نخورد . کلکین خانه درست روبه روی بازاربود . ازبام گدام هرمرمی كه فيرميشد اگرروي لوله زيوبه طرف ما مي بود ، می توانست راست بخورد به شیشه کلکین ما ومثل دختراسحاق خان مغزمان به سقف باد شود . هرکسی که کلکین اش رو به روی بازاربود خشت گرفته بودند تا مرمی ازآن عبورنکند . به اندازه یک آیينه برای روشنی گذاشته بودند . مادربازروبه پدرگفت : چند دفعه گفتم ای کلیکین را خیشت بگیر, گوش نکردی . کدام شَوخدا نکرده یک بلایی سرما میاری تو با ای بی پروایی خود .
پدرچیزی نگفت . صدای فیرشدت گرفت، دراین لحظه صدای بلندگو هم ازدوطرف شروع شد . ازطرف مجاهدین با صدای الله اکبرشروع شد . پدرم که شنید خندید وگفت : اینه دو ودشنام هم شروع شد ،باش که چی میگن . دراین لحظه یکی ازمرمی ها انفجاركرد . پدرگفت : " غَرَنَي" بود لامذب . چنان خانه را تکان داد که یک لحظه فکرکردم شیشه ها ریخت . مادرم درحاليكه خودش را جمع کرد به ديوارچسپاند ، طرف ما نگاه کرد . ما خندیدیم وپدربه سوی ما لبخندی زد وگفت ؛ چیزی نیس بچیم . خاک ازسقف گیلی وازميان تيرهاي چوبی خانه روی سرما ریخت ولحاف وتشک را خاک پوشاند . پدرپيش خزيد ، مرا بغل کرد وبوسید . درحاليكه دستي به سرم مي كشيد ، گفت ؛ نترسی خو؟!. گفتم ؛ کََی خلاص میشه خواو كنيم ؟ گفت ؛ حالی مرمي هايشان خلاص ميشه ميرن گم ميشن ، برو سرته بان بلکه خواو بوری . رو به مادرم گفت؛ ناق اینارا بیدارکدي . ازبغل پدرخزیدم به سرجایم بین پدرومادرم . دراین لحظه صدای بلندگوها درمیان صدای فیربلند ترشد . پدرم گفت : بچه کریم شل است . مادرم با تعجب گفت : بچه کریم شل ؟ کدامش ؟ هموکه یک چشمش کوراست ؟ پدرگفت مرتکه قوماندان شده . حالی دیگه بچه کریم شل نیس، قوماندان صاحب اس ، قطارقطارمرمی به کمرش بسته می کنه که آدم به نظرش میایه صبا است که کرملین را بگیره . مادرم وپدرم باهم پوزخندي زدند . مادرگفت : چی خواد گفت او با یک چشم اش . بين دهان مثلي كه باخودش زمزمه كرد ؛ د شارکورا یک چیمه پادشاه اس... درهمی لحظه گرمپ صدا کرد ، صدا آنقدر محكم بود كه مادرم وپدرم وما همه درميان صدا گم شديم . یکی ازچوب های سقف خانه شکست رو به من پایین افتاد ...
خليفه مامورخندید و ادامه داد: « تا صب فلم ادامه داشت، ما میزدیم و اونا میزدن، تاوانش را کی میداد؟ مردم. جهاد کجا بود صدقت شوم؟ صبح باز مردم میرفتن جنازههایشان را دفن میکردن.»
مردم چوب های نیم سوخته سقف را ازمیان دیوارهای گیلی خانه جمع میکردند . پدرم را کشیده بودند ومادرم روی من افتاده بود . مادرم را كه اززيرخاك كشيدند مرا درحاليكه كه خواب بودم پيدا كرده بودند . اگراو نبود من تکه تکه شده بودم . این را بعدا مامایم به من می گفت . همیشه می گفت : مادرت بود که تو زنده ماندی .اگه نه حالی به بهشت چکرمی زدی ، چوکه چوکه شده بودی .
خليفه دست گذاشت روي جاي خالي راديوي موترش مثلي كه بخواهد روشنش كند وادامه داد: «شب باز دولت از رادیو اعلان میکرد؛ طی یک عملیات تصفیهوی چهل تن از اشرار به درک واصل شدند. اشرار کی بود؟ زن و بچه مردم. مجاهدین از او طرف شبنامه پخش میکردن که؛ در یک عملیات ظفرمندانه، چهل تن از مزدوران کرملین را به جهنم فرستادیم. »
گفتم : "اين رفاقت خلقي ومجاهد هم خنده داراس"
قاه قاه خنديده زد روي زانويم وگفت : " ديگه خنده دارنيس صدقت شوم . پارلمان را مي بيني ؟ خلقي ، پرچمي ، مجاهد ، كمونيست ، قاچاقچي ، دزد ، بي پدر، بي مادر، لُنگي ، نيكتايي كلگي بغل يكديگرشيشتن بي ادبي ماف زن مردم را مي گايند ."
درهمان حال چشمش به پیرمردی افتاد که پیش یک مکتبِ پسرانه شورنخود میفروخت و شاگردان مكتب دورا دور او حلقه زده بودند. رو به من کرد و گفت: «پیرمرد را میبینی؟ من به صنف هفت مکتب بودم، این پیرمرد در همینجا شورنخود میفروخت، با همین لباس و با همین ریش. ما تازه از کابل آمده بوديم. در همی مکتب پدرم خدابیامرز مرا شامل کرد. فکر میکنی از همان زمان ای آدم نه لباس عوض کرده، نه یک تار ریش سفیدش زیاد و کم شده، همانی است که بود.»
گفتم: «پيري از دل سرچشمه ميگيره، دلت كه بيغم بود، پيري سراغت نميايه.»
گفت: «مرا میبینی که پیشتر گفتی سِنم جوان است. اگه ریشم را رنگ نکنم، ببینی، تو فکر میکنی من پدرکلان این پیرمرد استم. خصوصا درای ملک كه مردمش جوان ناشده پیر میشن . با شورنخودکه زندهگی آنچنانی هم نمیشه داشت. »
گفتم: «بعضیها به کم قانعاند، پیر هم نمیشن، همینجا، همینجا ... تير شديم استاذ.»
موتر را ایستاد کرد و گفت: «اگه کوچهموچه میخوره که ببرم، صدقت شوم.»
گفتم: «خیر ببینی، یک چند قدم کوچه می خوره، اگه زحمتی نباشه ، حالی که باهم رفیق برآمدیم، یک پیاله چای هم میخوریم؟»
گفت: چه زحمتی صدقت شوم، کار ما همینه.»
روی موتر را گرداند داخل کوچه. چند قدم در سكوت داخل كوچه راند و گفت: «تمام مسیر یکسر، این کوچهی خاکی یکسر. خوارِ موتر را میگایه. حالی به خاطر شما آمدم.»
گفتم: «خیر ببینی خلیفه، زیاد پیش هم نیس.»
کمی راه را که به داخل رفتیم، موتر را ایستاد کرد و گفت: «یاره صدقت شوم پیشتر از ای نمیتانم بروم، موتر پخش اس شکمش گیر میکنه.»
گفتم: «مشکلی نیس تا همینجا یش هم خیر ببینی.»
دستم را به جیبم کردم و بندل پیسه را کشیده گفتم: «چند بدم خلیفه جان؟»
گفت: «بخی مهمان مه باشین صدقت شوم، به خدا راس میگم.»
گفتم: «خانه آباد خلیفه جان. از قدیم گفتن: بخشش به خروار، حساب به مثقال؟»
گفت: «هر چه که میدی، اصلاً هیچ ندی.»
گفتم: «زنده باشی، همی لطف زبانت یک دنیا میارزه، خو بازم بگو چند؟»
گفت: »اصلاً ندین هم پروا نداره.»
گفتم: «ایطور که نمیشه استاذ گل.»
گفت: «هر چی میدی، بده.»
یک صدی به دستش داده گفتم: «دیشب مه به هشتاد آمدم، حالی پروا نداره هشتادش هشتاد، یک بیستی هم به خاطر این کوچه كه زحمت کشیدی؟»
تيز چشم به من دوخت و گفت: «صدقت شوم، من شما را به حساب دربستي آوردم. اصلاً ندین هم پروا نداره.»
گفتم: «من هم به حساب دربست صدی دادم خلیفه جان، لینی كه بیست روپه بیشتر نیست.»
صدی را پرت کرد روی سِت و گفت: «ای کوچه را کدام خر به یک بیستی میایه؟»
گفتم: «خودت اصرار کردی استاذ گل، حالی هم نمیخواهی پس ببر همانجا.»
گفت: «بریت میگردانم همانجا سر كوچه، کوچه بیکوچه، کرایه تا همانجا را بده.»
گفتم: «خوبه.»
نشستم داخل تکسی و گفتم: «برگرد همانجا سر کوچه.»
طول کوچه را که خوش و خوشحال رفته بودیم، در سکوت مطلق برگشتیم. سر کوچه که رسید، موتر را ایستاد کرد و گفت: «کرایته بده كه ناوخت ميشه سرما.»
صدی را گذاشتم روی رانش و میخواستم تا شوم که با قهر صدی را زد به صورتم، گفت: «لوده، فکر کردی با زنت طرفی، ما را بردی داخل ای کوچه پدرنالد که خر بارکش هم نمیره، دوباره پس آوردی، حالی باز همو صدی را میدی؟ صدی را اگه میگرفتم که همو اول میگرفتم.»
در حالیکه یک پایم با تنهام داخل موتر بود و یک پایم بیرون از دروازه روی زمین، گفتم: «همی صدی را میگیری بگیر اگه نه هرجا میخواهی همراهت میایم.»
دستش را آورد طرف صورتم، انگشت وسط پنجهی دستش را چسپاند روی نوک بینیام، طوری که به نظرم میآمد نوک پنجهاش دماغم را از جا میکند. در همان حال گفت: «هي هي توره میگم، بازیِ ای تیپ و قیافهته نخور، سرته چرب کدی فکر ميكني مردم خرِت ميشن؟ من در زمانش هزار تا مثل توره بچه بیریش کلان کردم.»
دستش را پس زده گفتم: «دهانته صاف باز و بسته کن بچِه خر، چند تا فاحشه به تو گفتن خلیفهمامور خلیفهمامور، تو خودته چی خیال کدی. از موتر تا شدم، دروازه را محکم زدم، گفتم: «تو بیا از مه کرایه بگیر.»
با عصبانیت از دروازهی طرف خودش تا شد، دويد طرف عقب، ترقي صندوق پشت سر موتر را باز کرد، میلهی آهنی را برداشت و آمد طرف من و گفت: «گفتم به آرامی و بیرسوایی کرایهتانه بده. اگه نه همين آهنه...»
گفتم: آرام باش، سر اعصابت فشار نيار خليفه جان، بر پدر صد روپه را نالد، کی منکر کرایهتانه؟ ولی یکچیزی بگو که مردم به مه نخندن. به گفته بعضی ها ؛ نه سیخ بسوزه نه کباب.»
گفت: «همیطوری هم مردم به تو میخندن با اي قیافهات، ایقدر سیخسیخ هم نکو.»
دستم را گرفت کشید که بپیچاند و در همان حال گفت: «دو صدی را بده برو که من کار دارم.»
دستم را از دستش محکم كشيدم و گفتم: «چرا اعصابخرابی میکنی او مرتكه؟ در همين حال سرم گنگس صدا كرد. با آنهم ديدم كه دوباره پنجهی دستش را آورد به طرف صورتم که چیزی بگوید، قبل از او مچ دستش را محکم زدم و گفتم: «دستت را بکش مثل آدم گپ بزن.»
گفت: «من یک ساعته که مثل آدم میگویم کرایته بده، تو به زبان آدمی نمیفامی صدقت....»
گفتم: «دوصد را نمیدم، چه گریه کنی چه خنده. فکر نکن من در این شهر کسی را ندارم. تو میتوانی مرا سواری کنی.»
گفت: «همی مهمان استی اگه نه ای آدمی که میبینی نبودم.»
گفتم: «بیا، بگیر این صدوپنجاه را بگیر برو. دیگه حوصله جدل ندارم خلیفه جان.»
صدايم را آرام كرده وپنجه دستم را کشیدم روی ریش اش , گفتم: «بيا شيطان را لعنت كو برو...»
صدو پنجا ی را گرفت، برگشت طرف موترش و گفت: «بر پدرك ما نالد كه تكسيران شديم.»
موترش را سوار شد. روی آن را گرداند. در حالی که به سرعت از کنارم ميگذشت از شیشه صدا کرده گفت: «مقصد بخشش باشه صدقت شوم.»
وقتی برمیگشتم داخل کوچه، پشت سرم را نگاه کردم که به سرعت دارد دور مي شود . نفس عميقي كشيده با خودم گفتم: راست میگفت: آی که پدرنالد شهری است، این شهر. حمل 1388
 

 پایان

 

                                                       «»«»«»«»«»«»   

 

 

 

         ________________________________________________________


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول