حمیرا نکهت دستگیرزاده
در هودج یاد ها
به تاریخ 30و 31 اکتوبراز سوی کلوب قلم افغانها در سویدن به
کنفرانس معلمان زبان مادری و شب ادبی دعوت بودم.
دو روز بود که در هوتل کوالتی، واقع شهر استکهلم سرگرم گفت و شنود با
معلمان زبان مادری بودم .گیرایی گفت و شنود در باره شیوه های برتر تدریس
چنان مرا به خود مصروف ساخته بود که کم کم یادم میرفت که شب دوم برنامه
دیگری در راه است رحیم جان غفوری که در هر دو محل صاحب کلید بود با لحن
شتاب آلودی مرا به کلوب قلم خواند .من باید خود را آماده کوچ از آشیان زبان
مادری به کلوب قلم می ساختم . همایون مروت در این دو روز هر دم نامی برای
شتاب زدگی های رحیم جان غفوری می یافت : آقای عجله ، آقای استرس ...
همینطور که با من حرف میزد نگاه کردم چشمانش بی فرصتی را داد میزدند و
صدایش پر از دویدن بود گفتمش مثلی که مروت در باره تان بد نمیگوید گفت او
نامی دیگری هم بر من نهاده است شما خبر ندارید گفتم چی نامی؟ برای یک لحظه
شتاب از چهره اش کوچید و با خنده گفت دوراسیل . متوجه نشدم و پرسیدم دورا
سیل؟ گفت ها همان بطری های بسیار قوی که اعلانش را دیده اید همه می افتند و
دوراسیل از همه فراز و فرود ها میگذرد و خود را به آخر خط میرساند.همینکه
قصه اش تمام شد دوباره رویش آیینه شتاب شد و تند و یکریز گفت تا شما اتاق
را تسلیم کنید آقای سکندری میرسد که شمار ا تا لیسه نکه برساند . و در میان
صدا و شتابش از چشمان من نهان شد.
***
با آقای سکندری دوست عزیز و مهربانی که دوشادوش همه اعضای کلوب قلم در
سازماندهی و ترتیب کار ها روز شنبه اش را ، روز استراحت اش را به مهمانان
کلوب می بخشید ، به نزدیک تالار لیسه نکه رسیده بودیم که متوجه پنج شش پسر
جوانی شدم که همه به یک رنگ لباس پوشیده بودند آقای سکندری گفت اینها
شاگردان صنف زبان مادری اند . همه با هم ، با لباس همسان، با زبانی مشترک
به شبی پا مینهادند که یاران همدل را همسقف می ساخت.دست اندرکاران برنامه
را در اتاقی گرد هم نشسته دیدم همه از ته دل می خندیدند و چهره های شان از
نشاط می درخشید.
***
وارد تالار شدم هارون جان سعید را که در این دو روز سعادت آشنایی با او و
همسر گرامی اش لونا جان را داشتم دیدم که با دو سه تا لپ تاپ مصروف است.
فلمبردار همایش امشب ،فلم ساز و سینماگر جوان همایون جان مروت هم کنار دستش
استاده بود ،شاعر با ذوق و بسیار مودبی هم که روبرویش بود وبه حرفهای هر دو
گوش میداد فرید اروند بود . این عضو کلوب قلم، دو روز بود با کامره عکاسی
اش لحظه ها را جاودانه میکرد .امشب هم با کامره اش دور و بر ستیژ در انتظار
شکار لحظه ای بود که به ثبت بیارزد.لحظه ی با این دو عزیز بسیار گرامی
ایستادم دانستم که دوست ، همریشه و همشهری من اسد بدیع به همکاری رحیم جان
غفوری که دست رنگ و دست واژه را به انیموس روانش داده تا چراغ فرهنگ را
روشن نگهدارد زندگینامه مرا با هزار زحمت تصویری ساخته اند. در برابر این
مهربانی قامتم کوتاه شد. سنگین از واژه های شکر به راه افتادم ردیف نخست را
به ستاره ها بخشیده بودند : استاد لطیف ناظمی شاعر ، نویسنده . پژوهشگر
توانا ،جناب شبگیر پولادیان شاعر و نویسنده ، جناب نصیر مهرین نویسنده و
تاریخ شناس و و ب نگار،داکتر صبور سیاه سنگ شاعر وب نویس و محقق ، بانو صنم
عنبرین شاعر خوش ذوق که بر من سخت منت گذاشته بود و با تقبل مصارف بود وباش
و رفت و برگشت به این شب دیدار شتافته بود ،جناب صدیق رهپو طرزی مترجم و
نویسنده، شاعر پرکار هادی میران ،شریف سعیدی شاعر و نویسنده ،آواز خوان درد
های نهانی داود سرخوش که مغنیی بود که شاعر می جست تا با او حافظ وار فریاد
همصدایی برآرد. شهباز ایرج ژورنالیست و شاعر که دوبیتی قشنگش در ذهنم خانه
کرد، شکر الله شیون که راه درازی را برای شرکت در این برنامه پیموده بود .
بیرون از این ردیف دو شاعر دو هنرمند دو عاشق نارام بیقرار نشسته بودند هر
دو صاحبان بزم امشب اند هر دو میزبانان این شب اند : داکتر اسد بدیع و رحیم
غفوری یکی بر روی ستیژو یکی پشت ستیژ و پشت ستیژ زیبایی آفرینان و خاطره
سازان نشسته اند مروت، اروند ،انجنیر فتاح غفوری ، ظاهر افشار ، ناصر
سکندری، هارون سعید و دو محصل جوان بکتاش وجدان و نوید خانزاده ....
چشمم به همسرم و دو فرزندم می افتد که در ردیف دوم جا گرفته اند به سوی شان
میروم و خود را در میان پوستم جمع میکنم.
***
چراغ های تالار خاموش میشود سن روشن است روی پرده عکس بیجان من است که به
همه تالار خیره شده است. اسد وارد سن می شود و درست کنار تصویر خاموش من به
صدا میاید شعر میخواند حرف میزند لبخند کشاده ی به لبانش دارد که همه را به
فضای همدلی میخواند با چشم و گپ و لحن همه را به خود ی خود شان فرا میخواند
بیش از صد نفر در تالار است اما فقط صدای اسد است که در ذره های این شب می
وزد. همه گوش شده اند .من بیشتر از همه . امشب شب عجبیبست من در برابر صد
آیینه قرار دارم به اسد که حاکم و استوار بر لحظه ها حرف میزند نگاه میکنم
صدایش را میشنوم اما نه می بینمش نه میشنومش چیز های دیگری ،نا دیدنی های
امشب در این تالار به دیده می آیند نشنیدگی های به گوش میرسند . سخن رانان
یکی بعد دیگری به سخن می آیند هر یکی حرفی میزند. شمع های روی ستیژرا تزیین
داده اند یکی دوبار ورق های به آتش نزدیک میشوند وپر پروانه میشوند تا
سوختگی مطلق! یکی از ان ها کاغذ اسد بدیع که شعله هایش را اسد از نگاه ما
دزدید اما رهپو طرزی آتش را نهان نکرد، او در حالیکه کاغذ آتش گرفته اش را
دور از میز خطابه میگرفت گفت این آتش دل است که در ورق ها افتاده است.آغاز
با صدای مهربان استاد باختری بود و به این میمنت ، مهربانی در تالار به سخن
در آمد .داکتر اکرم عثمان پیام دادو استاد لطیف ناظمی از نوجوانی هایم تا
امروز م را در خط احساس و عاطفه ام بازگفت و صمیمانه و استادانه کاستی هایم
را نادیده گرفت جلیل شبگیر با نوشته کارشناسانه اش ما را با وقوف اش بر
دقایق ادبی و نثر زیبایش آشنا ساخت
***
شور و شوقی در تن همه لحظه ها جاری شده بود آیا جادوی گردانندگی اسد بدیع
بود ؟ حضور بزرگان عرصه ادب بود ؟ دست همصدایی صاحب ذوقان کلوب قلم بود ؟یا
حضور بیش از صد عاشق شعر و ادب و زبان و فرهنگ زیر یک سقف جمعیتی به این
آداب دانی و نزاکت شناسی کمتر دیده ام چه سکوتی! صدای بال فرشته ها را میشد
شنید صدای نفس الهه شاد و راضی شعر را میشد شنید صدای ذوق را در سینه
اشتراک کننده ها می شد شنید ، صدای همدلی را که سوار شهپر لحظه های نورانی
این شب بود میشد شنید. کسی در دلم آهسته کتاب حافظ را ورق زد:
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
***
گلوی اسد مهربانی را صدا شد من در کنار شمع های رقصان کنار تصویر خاموشم
ایستادم آغوش مادرم وا شد دستان پدرم دو ساحل دریای بودنم شدند. من روبروی
عشق یا خدا استاده بودم و بلند بلند نماز میخواندم نماز شکر ! اشکهایم شب
را وضو میدادند بعض گلویم ،زیبایی را روشن کرد، من همه را دیدم .
***
دسته گلی به دست ظاهر افشار و تازه ترین گزینه شعرم که به همت کلوب قلم چاپ
شده بود به دست فتاح جان، منِ گمشده در امواج مهربانی را جستجو میکردند .
گل را گرفتم کتابم را گرفتم نه! دستی فراز کردم و میوه های رسیده صفا و
محبت را از شاخه این شب بی همتا چیدم . فتاح جان با صدای اسد بدیع از سوی
کلوب قلم کتابم را به مهربانی تالار بخشید. عکس و کتاب و قلم و نوشتن دو سه
سطری به همه مهمانان این بزم دیدار ،به پاس شبی که صبح هدیه مان کرد و باور.
***
از زمین تاریک به سوی آسمان به بال آهنین هواپیما اوج میگیرم . پشت ابر ها
هنوز آفتاب مهربان است . هنوز نور در میا ن حریر ابر ها رنگ آفرینی میکند.
من اوج میگیرم . چشمانم را می بندم و چراغ حافظه ام را روشن میکنم .میخواهم
تمام این شب را روی پرده یادم دوباره تماشا کنم: خاطره آفرینانی را می بینم
که از مهربانی می درخشند. در قاب یاد هایم زیباترین تصویر ها ازاستاد
باختری، استاد ناظمی، داکتراکرم عثمان ،داکتر صبور سیاه سنگ، فرید اروند
شهباز ایرج، شریف سعیدی ،صنم عنبرین نمایان میشوند دستهای این قاب ها را رو
به من گرفته اند تا مهربانی یادم نرود :داکتر اسد بدیع و رحیم غفوری و نام
های صمیمانه همچو اویزی خود را بر لحظه هایم می آویزند: همایون مروت ، ظاهر
افشار ،فتاح جان غفوری ،فرید اروند، ،هارون سعید، ناصر سکندری ، فتیحه جان
غفوری ،فریده جان زیرک...
شهر خاطره هایم چراغانیست و این چراغ ها را من تا ابد پاسبانم.
نوامبر2009
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء اول
|