|
هـمـی بینی که مـرگ دنبالم افتاده ... "عبدالـرحـمـان"
لکه ونه مـسـتقیم په خپل مکان ... (بخـش شـــشم)
صبورالله سـیاه سـنگ
سـایه روشنهـای زندگی .... از یگانه رهـاورد عبالـرحمـان برمـی آید که او نه تنهـا زندگی پردرآمـدی نداشـته، بل بیشـتر با دشـواریهـا دسـت و گـریبان بوده اسـت.
حوک دی را کاندی قسم په کـردگار سـوگند به کـردگار/ درهـم و دیناری در خانه ندارم/ با آنکه دارنده پشـیزی در جهـان نیسـتم/ مـردمـان مـرا سرمـایه دار مـینامـند/ هـم از اینرو که از جـایگاهـم برون نمـیروم/ مـنتبار هیچـیک از بندگان خـداوندم/ نه سرزمـین پایین را دیدار کـرده ام نه بالا را/ از [جغرافیای] راسـت و چپ نیز آگاه نیسـتم/ نان و آبم هـمچو آسیاب هـمـیرسند/ هـم ایسـتا و نیز پویایم در کاشـانه خودم/ به سـان درخت راسـت بالا جـابجـا ایسـتاده ام/ چـه برسرم بهـار بیاید و چـه پاییز/ دسـتهـا و پاهـایم را به توکل حنا بسـته ام/ وینگـونه، مـرا آرام بر جـایم نشـانده اسـت/ مـیرسد هـرآنچـه در سرنوشـتم نوشـته اسـت/ چـه گشـایش و چـه فرسـایش در هـر گام/ آنکه هژده هزار گـروه را رهنمـون شـد/ هـمـان پروردگار راهنمـای مـن اسـت/ کارهـا به اراده خـداوند وابسـته اند/ نه به نشسـتن بر سر راه/ اگـر گزینش دسـت رحمـان باشـد/ هـرگز در این جهـان اندوهی به خود راه نخواهـد داد.
په شـادی شـاد شـوی نه یم د هیچا با شـادی هیچکسی شـاد شـده ام/ در اندوه هـر آشنا دلسـوخته ام/ چشـم به دسـت کسی ندارم/ دیگـران چشـمـی به دسـت مـن دارند/ چـه دوسـتم، چـه یارم، چـه فرزندم/ "هـر یک برای مطلب خود دلبری کند"/ در هـر خانه بیمـاران [خانواده] در پیش چشـمم فتاده اند/ به درمـان هـر کدام درمـانده ام/ بگـو مگـوی جهـان هـمـه در پیرامـون داشـته هـاسـت/ با مـنی که نادارم، دیگـران را چـه کار؟/ با آنکه کارهـاش نه تمـام نه ناتمـام اند/ چگـونه مـیتوان خوش خوشـان کنار آمـد؟/ با آنکه نیکویی ز دسـتش برنیاید/ بیگانه مـاندن بسی بهتر از آشنایی اسـت/ زیسـتن بر زمـین سـوزان دشـوار اسـت/ چگـونه کسی خواهـد توانسـت با رحمـان بزید؟
په ظاهـر صورت چـی سـتا د در گدای دی آنکه در چشـم، گدای در تو مـی آید/ در نهـان، کـدخـدای هـمگان اسـت/ هـمـانند بید مجنون رونق گلسـتان خواهـد شـد/ کسی که از غـمت دوتا شـده باشـد/ وانکه از اندوهت نالنده چون جرس مـینمـاید/ رهنمـای هـمـه گمـراهـان اسـت/ اگـر دل به چشـمـان سیاه تو دهـد/ زیر محراب دوابروی تو خواهـد گنجید/ ور رهـایشگاه دلش شکنج گیسـوی تو باشـد/ جـایگاهش در سـایه هـمـا خواهـد شـد/ آنکه ترا بیند و مـرا اندرز دهـد/ باور کن، خودرای بودنش چون و چرا ندارد/ اگـر دارندگان زر هـمـدم زرداران اند/ تکیه گاه رحمـان آفـــریدگار اسـت. بلندای اندیشه در سادگی سخن نگاهی به نخسـتین نیایشواره و همچنان نخسـتین سـروده دلـدادگی در دیوان عـبدالـرحمـان ژرفـای آگاهـی در سـادگی واژگانی را نشـان مـیدهـند:
گـوره هسی کردگار دی رب زمـا (بنگـر چـه کردگاری اسـت خـدای مـن/ دارنده هـمه اخیتارهـاسـت خـدای مـن/ ور کسـی از بزرگـواران سخن مـیراند/ بزرگـوارتر از هـمگان اسـت خـدای مـن/ نه نیازمـند و نه وابسـته به کار کسی/ نه مـنت گـزار دیگـران اسـت خـدای مـن/ چـهـره هسـتی را از ورای نیسـتی مـی آفـریند/ اینگـونه پروردگارسـت خـدای مـن/ هـم سـازنده هـمه سـاخته هـاسـت/ هـم شنونده هـر گفتار اسـت خـدای مـن/ وانکه مـاننده اش هـرگز یافت نگـردد/ فشـاننده چنان خوشبوهـاسـت خـدای مـن/ هـر سـاختار مـر این جهـان و آن جهـان را/ سـازنده اش هـمـوسـت خـدای مـن/ خواننده برگهـای ننوشـته هسـت/ و داننده هـر سخن نهـانی خـدای مـن/ گـر آشکار اسـت، یا پنهـان یا در مـیان شـان/ از هـمه بخشهـا آگاه اسـت خـدای مـن/ چـه پیدا، چـه پوشـیده و چـه در مـرز آن دو/ بر هـمه هـمه چـیره اسـت خـدای مـن/ درگاهش را انبازی نباشـد/ فـرازنشـین بی انباز اسـت خـدای مـن/ نه آنسـت که یگانگـی از ناتوانی باشـد/ با یکتایی خویش فزون از شمـار اسـت خـدای مـن/ به یار دگـرش نیازی نیسـت/ آنکه را یار اسـت خـدای مـن/ ناگزیر نیم به سویی فـراخوانمش/ در خانه خودم، هـمکـنارم اسـت خـدای مـن/ دگـرگـونی و دگـرپذیری نمـیدارد/ هـمـواره و پیوسـته جاودان اسـت خـدای مـن)
هـر چـه ووینی په سـترگـو روی د سـتا (هـر آنکو دیده بر رخت بکشـاید/ رویش هـمـواره به سوی تو خمـیده خواهد مـاند/ بدون [کوچکترین] اندیشه از ســر و مـال گذرد/ وانکه بوی تو از اندیشه اش گذر کـند/ گـر بلندی مـینمـاید، بیهوده نیسـت/ با این بلندا که بالای تراسـت/ نوبهـار اسـت و مـردم تمـاشـاگـر بوسـتان اند/ خـداوند کوی ترا بوسـتان مـن سـاخته اسـت/ نمـیتوانم از دم عیسـا دم زنم/ ور دهـان از گفت و گـوی تو برهـد/ از دیدگانم دریا سـرازیر هـمـیشود/ هنگامـی که قامت دلجوی ترا به یاد مـی آورم/ چرا به زنجیرهـا پیچان شـان کـنند/ دیوانگان را تار مـوی تو بسنده اسـت/ صد بار اگـر تو مـرا باشـی و مـن ترا باشم/ با آنهـم هـرگز از جسجویت دسـت برنخواهـم داشـت/ آی رحمـان! گل از آه هزاردسـتان آتش گـرفت/ یار با هـای و هوی مـن خمـی به ابرو نمـی اندازد)
[][]
ریجـاینا/ کانادا
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
|