|
هـمـی بینی کـه مـرگ دنبالم افتاده ... کمـربسـته به کشـتار هــزاران باره ام مـنشـین "عبدالـرحمـان"
لکـه ونه مـسـتقیم په خـپل مــکان ...
صبورالله ســـیاه ســنگ یا هــو از آنانی کـه جهـان بیرون از آیینه را "دشــمـن" مـیبینند، خـواهـش مـیشــود با خـواندن این نبشــته به خـوابهـای نرگـسی خـود آســیب نرسـانند. خـویش یا بیگا نه؟ هـر کـه هـزارهء ســوم را آســتانهء آدمگـرایی نامـیده، درسـتترین راسـت را بر زبان رانده اسـت. خـوشـبختانه در روزگاری کـه دگـر آدمهـا زندگان و مـردگان شــان را بر بنیاد "نـژاد، زبان و زادگاه" قـفـس قـفـس به تمـاشـا نمـیگـذارند، زندگی مـیکـنیم. مـیگـویند سـه صـد و سی و سـه سـال پیش، ابلهـی از عـبـدالرحمـان پرسـیده بود: "آیا درسـت اسـت کـه نیاکانت از خـانوادهء قـیس عـبـدالراشـد، دودمـان ســربن، تبار مهـمـند و ایل غـــوریه اند، و در سـده هـای سـیزده تا شـانزده از قـندهـار به پشـاور آمـده بودند؟" و او کـه مـیدانسـت داشــتن همچـو دغـدغـه هـای چـرکـین چـقـدر ننگـین است، در پاسـخ سـروده بود: زه عـاشـق یم، سـر و کار مـی دی له عـشـقه نه خـلیل، نه داوودزی یم، نه مـومـند (مـن دلـداده ام. پیشه ام مهـر ورزیدن اسـت نه خـلیلم، نه مـومـند، نه داوودزی) سـخـن از عـشـق مگـویید! هـفـته نامــهء The Tablet (نام دیگـر: "تلخـدارو") چاپ لندن/ انگلسـتان در شـمـارهء هـفـتم مـارچ 2009، نبشـتهء بلندی از William Dalrymple دارد. در بخشهـای آن آمـده اسـت: "پاییز سـال پار رفتم به دیدن آرامگاه رحمـان بابا صوفی بزرگ سـدهء هـفـدهـم و شـاعـر مـلی پشـتونهـا در پشـاور/ پاکسـتان. چند صـد ســال مـیشـود کـه مـزار این شـاعـر متصوف پاتوق سـرودپردازان، نوازندگان و سـرایندگان اسـت. دوسـتی کـه در دهـهء 1980 در هـمان نزدیکیهـا مـیزیست، به مـن گفته بود: "یک شـب پنجشـنبه بیا. شـمار زیادی از پشـتونهـا برای قـوالی خـوانی مـی آیند. تمـاشـای آنهـا در پرتو مـاه فـرامـوش نشـدنی اسـت." پس از آنکـه دوسـت از پشـاور کـوچـید، شهـر دگـرگـونیهـای فـراوانی دید. بنیادگـرایان خشـمناک فـرمانروای Khyber Agency [باره، جـمـرود و لندی کوتل] شـدند و هـیچ عکـس و پوسـتری، مگـر چهـرهء Harland Sanders با آن ریش مـسلمـان_نمـا در پشـت غـرفـه هـای چپس فـروشـی، به چشـم مـیخـورد. اندکی پایینتر از مـزار شـاعـر دو مـدرسـهء وهـابی با پشـتوانهء پولـی عـربسـتان سـعـودی سـاخته شــده اند. سـردمـداران این دو کانون مذهبی از هـمانجـا کـردار "غیراسلامـی" بازدید کنندگان آرامگاه عـبـدالرحمـان را تمـاشـا میکنند. خـواهش دوسـت را به یاد داشـتم. شـب پنجشـنبه از کنار هـر دو مـدرسـه گذشـتم. گلهـا و درخـتزارهـا را نیز پشـت سـر گذاشـتم. چشـمم به گنبد سپید بزرگ افتاد. جایگاه دلانگیزی بود. سـرایندگان و سـرودپردازان دیده نمـیشـدند. دریوزه گـران، دو درویش با پرچمهـای سـبز، و مـرد نخـود فـروشـی پایان و بالا مـیرفتند. آنسـوتر، دو جـوان ریش پهـن با جامه هـای سـپید بلند و چلتارهـای سعـودی هـمه را چهـارچشـمـی مـیپاییدند. از طلا محمـد پیرزاده دربان آرامگاه پرسـیدم: "سـرایندگانی کـه آوازهء نامهـا شـان به دوردسـتهـا رسـیده، کجایند؟" او آهسـته گفت: "پیشـتر بیا! بیا اینجا، در این گـوشه، دور از چشـم و گـوش چـلتارپوشـان"، و افـــزود: "خـانوادهء مـا نسـل اندر نســل در هـمـین بارگاه آواز مـیخـواندند. حــالا چلی گکـهـای مـدرسـه مـی آیند و هــر بار برای ما درد سـرهـای تازه مـی آورند." پرسـیدم: "چگـونه درد سـرهـایی؟" گفت: "مـیگـویند: کـردار تان نارواسـت، مـیگـوند آواز نخـوانید، مـیگـویند مـوسـیقی حــرام اسـت. یگان بار گپ به کشـمکشهـای مشـت و یخن هـم مـیرسـد." پرسـیدم: "مـاجرا از چه زمـانی آغاز شـده اسـت؟" گفت: "از روزی کـه رونالد ریگن و سعـودیهـا مجاهـدین را به پشـاور گسـیل داشـتند. پیش از جنگهـای افغانسـتان هـرگز چنین نبود. در گذشته هـا، پشـتونهـا هـواخـواه صوفیگـری بودند. هـمـینکـه سعودیهـا اینجا پا گذاشـتند، هـیاهـو راه انداختند و گفتند: به زیارتهـا و دیـدار روحـانیون نـروید. از عـشـق سـخن نگـویید، چـنین نکـنید و چـنان نکـنید... هـفـتهء پیش آنهـا هـارمـونیه یکی از نوازندگان کـوهـات را شکسـتند." پرسـیدم: "شـمـا چه مـیکنید؟" گفت: "کاری از مـا برنمـی آید. به دربار خـداوند دسـت بلند مـیکنیم و از "بابا" مـیخـواهـیم کـرامتی نشـان دهـد تا حق بر باطل پیروز شـود. چه کنیم؟ راه مـا صفا، صمـیمـیت و محبت اسـت. جنگ نمـیکنیم. عـربهـا کـه مـیرسند، حیران میمانم. نمـیدانم چه کنم." نامه هـا و پیامهـای ترسـاننده روز یکـم مـارچ 2009، افسـران پلیس پاسـگاه آغـا مـیرجـانی شـاه در روسـتای "هــزارخـوانی"، نامــه هـای تهـدید آمـیزی به دسـت آورده بودند: "گور عـبـدالرحمـان را مـرکز فسـاد سـاخته اند. جلو زنهـای بدکـردار را بگیرید، دهلک و تنبک را بس کنید، سـاز و سـرود را خفه سـازید، گنهکاری را پایان بخشـید؛ ورنه ســزایش را خـواهـید دید. نویســنده: گمـنام" روز دوم مـارچ تلفون هـمـراه [مـوبایل] نگهبان دروازه آرامگاه زنگ زد. آواز خشـنی هـمان فـرمـانهـا را بازگفت و گـوشـی را گذاشـت. طلا محمـد به یاد مـی آورد: پس از شنیدن پیام، با خـود گـفتم "بروید! گـم شــوید! ترسـوهـا! اگـر بزدل نمـیبودید، نام و نشـان تان را پنهـان نمـیکـردید." سـاعت 5:10 بامـداد پنجم مـارچ 2009 آواز انفجارهـای پیهـم، دهکدهء "یکـه توت" و هـمـواری هزارخـوانی جنوب پشـاور را لرزاند. گـور عـبـدالرحمـان با درب و کلکین مـسـجـد کنار آن، دیوارهـای تالار فـرهنگی و فـروشگاه کـوچک پیوسـت زیارت، آمـیزه یی از آتش، خـاکسـتر و سـیاهـی شـده بودند. پس از فـرونشـستن دود و غبار، آشکار گـردید کـه پنج مـاین در چهـار گـوشهء تهـداب و آسـتان دروازهء بزرگ آرامگاه یکی پی دیگـر ترکیده و آتش پراگنده بودند. بسـته هـای هفت کیلوگـرامه دینامـیت کـه با فـشــردن دکـمـهء فــرمـانهء برقی (ریمـوت کنترول) از دورانفجار مـیکــرند، در تاریکی شـب گذشـته نهـانی کاشـته شـده بودند. مـنگل باغ شــام پنجم مارچ 2009، زر ولیخان افســر پلیس پشـاور به گزارشگـر تلویزیون The Dawn News (اسلام آباد/ پاکسـتان) گفت: "آنهـا را مـیشـناسـیم. چندی پیش مشـت دندان شـکـنی به دهـان شـان کـوبیده بودیم. تبهکاران جنبش "لشکـر اســلام" به رهـبری مـنگل باغ، از درمـاندگی زیاد، اینگـونه پاسـخ بزدلانه دادند. گـرچه چهـرهء مـاجراجـویان پشـت پردهء ویرانگـری آرامگاه روشـن نیسـت، ولی نشـانه هـای فـراوان رد پای آنهـا را مـینمـایانند. گذشـته از اینکـه جغـرافیای آشـوبزدهء خیبر ایجنسـی در کف دسـت آقای مـنگل باغ اسـت، لشکـر اسلام روز سـوم مـارچ 2008 آرامگاه دیگـری در روسـتای "باره شـیخـان" پشـاور را نیز هـمـینگـونه فـروپاشـانده بودند. عـبدالـرحـمـان برای یافـتن سـالهـای درسـت یا نزدیک به درسـت زندگی و مـرگ عـبدالـرحـمان، نیازی به رونوشت چـندین بارهء برگهـای نادرسـت تذکـره هـای مـن درآوردی نیست. واگشـایی برخـی گـرههـای نمادین و آشکار درون چکامه ها به سادگی میتواند پژوهـنده را به نشــانی کـردن نیمـهء نخـسـت دهــهء 1650 و نیمـهء پســین دههء 1710 رهنمون شود. یکی از ویژگیهــای رخـشــان کار عبدالـرحـمان برخـورد گـزارشـگـرانه (و گاه مـوشــگافـانه) با نامهـا، کارنامـه ها و رویدادهـای پیرامــون است. در میان ســرودپردازان نامـور سـدهء هـفـدهـم جغــرافیای پشــاور، مـانند او آیینه دار و بازتابدهـنده رخـدادها نخـواهیم یافـت. نامبرده در خـانوادهء تهـیدسـتی در دهکدهء "بهـادر" جنوب شهر پشـاور چشـم به جهـان کشـود، نیمهء بیشــتر زندگی را در روسـتای هــزارخـوانی سپری کـرد و در فـرجام در بیغـولهء یکـه توت به خـاک ســپرده شـد. سـرود پرداز پاکسـتانی مـیگـویند عـبـدالرحمـان، بابای پشـتونهـای سلیمان_کوهـی اسـت و از هـر چشـم اندازی کـه نگریسـته شـود، بیگانه به شـمـار مـیرود. برباد رفتن گـورسـتان او در پشـاور چـرا باید مــردم افغانســتان را اندوهگین سـازد؟ مـا را به شـاعـر هـمسـایه چه کار؟ باورکـردنش دشـوار است، ولی پنجـاه و چـند سـال پیش، Martin Niemoller سـرودپرداز آزادهء جـرمـنی _کـه در چشــم نزدیک بین "ما"، بایسـتی بیگانه تر از عـبـدالرحمـان پاکسـتان و حافظ شـیراز ایران باشـد_ به پرسشهـای بالا چنین پاسـخ داده بود: "نازیهـا نخسـت به شکار کمـونیسـتهـا آمـدند خـامـوش نشسـتم زیرا، کمـونیسـت نبودم. سـوسـیال دمکـراتهـا را به زندان افگـندند آوازم را بلند نکـردم زیرا سـوسـیال دمکـرات نبودم. به جسـتجـوی سـازمـانیهـا آمـدند لب از لب نگشـودم. زیرا سـازمـانی نبودم. به دنبال یهـودهـا آمـدند زبان در کام درکشـیدم زیرا یهـود نبودم. پی کاتولیکـهـا آمـدند چیزی نگـفتم زیرا پروتسـتانت بودم. و هنگامـی کـه به جسـتجـوی خـودم آمـدند دگـر کسـی نمـانده بود کـه آوایی بلند کند..." یورش بر رحمـان بابا، یورش بر پشـتونهـا؟ در چـندین رسـانهء درونمـرزی و برونمـرزی آمـده اسـت: "د رحمـان بابا پر مـزار گـذار پر پشـتنو گـذار دی" (یورش بر رحمـان بابا، یورش بر پشـتونهـاسـت). با دریغ، گـفتهء بیهـوده تر از این نمـیتوان یافـت. اگـر خـدای نخـواسـته، فـردا تربت حافظ شـیراز در ایران به سـرنوشـت آرامگاه عـبـدالرحمـان دچـار گردد، آیا مـیتوان گفت: "یورش بر حافـظ را به پشـتونهـا چه کار؟" یا یاوه تر از آن، آیا مـیشـود نوشـت: "حـافـظ پیشـوای پارسـی زبانهـای برونمـرزی اسـت و از هـر چشـم اندازی کـه دیده شـود، بیگانه به شـمـار مـیرود. فـروریختن گـورسـتان او در شـیراز چـرا باید مــردم افغانسـتان را غمگین سـازد؟ مـا را به شـاعـر هـمسـایه چه کار؟ پژوهشگـران اروپا و امـریکا عـمـر خـیام، حـافـظ شـــیراز، جـلال الـدین مـحـمـد، فــرید الدین عطار و دیگـران را پارهء پیکـر باخـترزمـین میدانند، و ما در نـقـش زندانبانهـای زنجـیرباف، عـبدالـرحمان، خـوشـحال، حـمـید، غـنی، مـلنگ، ســائل، ننگـیال، و ... را در سـیاهـچـالهـای بویناک مـان بازداشـت میکـنیم. اگـر هـنر به راسـتی مـرز نمیشــناسـد، اینهـمـه نژادپرسـت درزافگـن و مــرزانداز، ســمارقهای کـدام ســرزمین اند که یکـشـبه گـرداگـرد هـنرمندان بزرگ مـیرویند و سـپس گســتاخانه بر پیشــانی آنهــا مینویســند: "مال ما!" شــاید نتوان گـفـت "یورش بر عبدالـرحمـان، یورش بر بشــریت است"، ولـی میتوان گـفـت: "فــروپاشــاندن آرامــش و آرامـگاه هــر هـنرمند در هــر گـوشـهء جهــان، لگـدمـال کــردن فـرهنگ اسـت." کـمـابیش سـه صـد سـال از نمـردن عبدالرحـمـان میگــذرد. ایکاش در این درازنا، یکــی پیدا میشــد و پیشـتر از Robert Sampson و Henry Raverty، اگــر نه در سـه صـد برگ، در سـی ســطر، نشـان میداد کـه او کیسـت، چـه میگـوید و چـرا میگـوید. تا کــی خاک گورســتانی به هــوا فــرســتاده شـود تا در ســوگ مــردهء فــروخـفـته در ته آن _اگـر خـویشـاوند مـان باشــد_ مــویه کنیم؟ "نگـفتمت مـرو آنجا كه آشــــنات مـنم؟" آیا عـبـدالرحمـان مـیدانسـت کـه سـه صـدسـال پس از مـرگش کسـی از زادگاه خـودش برمـیخیزد، مـیرود در کـوهپایه هـای افغانسـتان مـیجنگـد، هنگام برگشـت به خـانه، خـال پیشـانی مـادرش را از نشـانگاه تفنگ نگاه مـیکند و سپس مـاشه را مـیچکاند؟ اگـر نمـیدانسـت، مصراعهـای زیرین را برای کـه و چه سـروده بود؟ "کـر د گلو کـره چی سـیمه دی گلزار شـی/ اغزی مه کـره، په پشـو کشـی به دی لار شـی/ ته چی بل په غشـی ولی هسـی پوه شه/ چی هـمـدا غشـی به سـتا په لور گذار شـی/ کـوهـی مه کنه د بل سـری په لار کی/ چیری سـتا به د کـوهـی په غاره لار شـی/ ته چی هـر چا ته په خـوارو سـترگـو گـوری/ لا رومبی به سـتا صورت تر خـاورو خـوار شـی/ آدمـزاد په معنا واره یو صورت دی/ هـر چی بل آزاروی، هغـه آزار شـی/ دهقان کـر په لوره زمکـه باندی نه کا/ سـرکـوزی کـوه چه بن دی مـرغـزار شـی/ د مـات لوشـی آواز کله ثابت خیژی؟/ د هـر چا عمل حرگند په خپل گفتار شـی/ نن چی صبح ده روشـانه لار صحیح کـره/ ناگهـانه به دا صبح شـب تار شـی/ لژ یی مه گنه کـه هـر حو گناه لژ وی/ چی لژ لژ یو بله جمع کـری، بسـیار شـی/ تل و شـو و ته آزار د بدو رسـی/ هـر چنجی و نرم چـوب ته سـردچار شـی/ کـه بل بد کاندی، ته شه ورسـره وکـره/ هـر یو نخل چی مـیوه لری، سنگسـار شـی/ هغـه زره به له طوفانه په امـان وی/ چی کشـتی غـوندی د خلکـو بار بردار شـی/ خـدای دی بد له لاسـه نه کا، او کـه وی هـم/ د رحمـان دی له کل بدو اسـتغفار شـی" گل بنشـنان کـه سـرزمـینت گلزار گـردد/ از کاشـتن خـار پرهـیز کن، پاهـای خـودت را خـونین خـواهــد سـاخت / هشـدار! اگـر سـوی دگری تیر مـی اندازی/ هـمـان تیر به سـوی خـودت پرتاب خـواهـد شـد/ بر سـر راه کسـی چاه مکن/ مبادا چاهـی بر سـر راه خـودت پدیدار شـود/ هـر کـه را خـوار و فـرومـایه مخـوان/ چهـره ات پیشترک خـاک و خـوار خـواهـد شـد/ فـرزندان آدم هـمه هـمـسـرشت اند/ مـردم آزار خـود آسـیب خـواهـد دید/ "افتادگی آمـوز اگـر تشـنهء فیضی/ هـرگز نخـورد آب زمـینی کـه بلند اسـت"/ از جام دل شکسـته آواز برنخیزد/ کـردار نیر ز پایهء گفتار روشـن اسـت/ در روشـنای روز راه را ز بیراهـه بشـناس/ ناگهـان روز رخشـان شـب تار خـواهـد شـد/ گنه را هـر چه کم باشـد، نادیده مپندار/ "قطره قطره جمع گـردد، وانگهـی دریا شـود"/ پلیدهـا به آزار پاکان هـمـیکـوشـند/ چـوب نرم هـر جا دچار مـوریانه مـیگـردد/ با بدان نیکـوکاری پیشه کن/ درخت باردار پیوسـته سنگسـار است/ دلی کو هـمچـو کشـتی باربردار دگران باشـد/ ز خشـم طوفان هـماره در امـان خـواهـد مـاند/ خـداوندا! به بدی توانش مـده/ وگـر کـرده باشـد، رحمـان پوزش مـیخـواهـد... [][] ریجاینا یازدهـم مـارچ 2009
آویزه هـا 1) دو مصـراع سـرآغـاز، برگـردان این فـرد اسـت: "مـرگ خـو وینی چـی پخپله را پسـی دی/ حـه محتاج زمـا کشـتار وته دیر دیر یی؟" 2) سـرنامهء از این شعـر برداشــته شــده است: "لکـه ونه مســتقیم په خپل مکان یم/ کـه خـزان را باندی راشـی کـه بهـار" (بهـار آید وگر پاییز/ هـمانند درخـت راسـت بالایم) 3) در شـمـاره هـای آینده خـواهـید خـواند: چـرا آرامگاه این هـنرمـند ســترگ فـروپاشـانده شـد؟ مـنگل باغ کیسـت؟ "لشکـر اســلام" چیسـت؟ آیا درست است کـه شـمـار مـدرسـه هـای دینی در پاکسـتان تنهـا در شصت سـال پسـین، سـی برابر شـده اسـت؟ نگاهـی به زندگی و جهـانبینی عـبـدالرحمان و چند سـخن دیگـر...
«»«»«»«»«»«»
|