سلیمان راوش
اشک غرور
برگی از شاخه جدا شد،
غلتید
مرغی از شاخه پرید
ودرخت
چو بلندای غروری خندید
وگفت:
فصل سرمایی من
می گذرد
دختر سبز بهارم
در راه ست
آنگهی
شبنم اشک
سرد و خاموش زچشمان
درخت
به زمین
باز چکید
خاک چون چشم زمان
مژه گشود
اشک
در عمق زمان رفت فرو
تا لب چشمه رسید
و درخت
چو بلندای غروری خندید
و گفت:
فصل سرمایی من
می گذرد
دختر سبز بهارم
در راه ست
شهر خجند ، تاجیکستان، 1992.
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|