اِمیل زولا در سال 1840 در پاریس به دنیا آمد . پس از
گذشتاندن دوران نوجوانی اش در شهر" اِکس آن پروفانس" و پس از مرگ زودرس پدر،
تحصیلات ثانوی اش را در پاریس آغاز کرد . چونکه پدرش یک مهاجر ایتالوی بود
، ازین سبب همیشه مورد استهزاء وتمسخرهمصنفانش قرار میگرفت و برایش لقب "گورگون
زولا" را داده بودند . با ناکامی اش در امتحانات بکالوریا تحصیلاتش را
ناتمام رها کرده وبه وظیفهء دفتر داری در چاپخانهء "اشیت" به کار پرداخت .
از همین جا کار نوشتن را اولا با مجموعهء اشعار و بعد با نوشتن داستان ها و
حکایات کوتاه شروع و ادامه داد و نخستین مجموعهء داستانهایش را در سال 1863
به چاپ رساند . کار نویسندگی اش، با نوشتن داستان های کوتاه در روزنامهء "
افِ نمان" (رویداد های ادبی) عاید خوبی برای زندگی اش شده بود .
مقارن همین آوان بود که با عقاید و افکار " اثبات گرایی" آشنایی حاصل نموده
و به یکی از مدافعین سرسخت " عقاید آزاد" و" افکار علمی و سیاسی" گردید .
با ادامهء نویسندگی، به کار ژورنالیستی هم آغاز کرد و کار ژورنالیستی برایش
فرصت مشاهده و مرور زنده گی پاریسی ، رویداد ها و اخبار روز اجتماع را به
دست داد .
زولا نویسندهء هزاران مطلب ، مقاله ، گزارش، داستان کوتاه و حکایات بوده
است . از رمانهای سخت مشهور او میتوان رمان خیلی بلند "تاریخ طبیعی خانواده
یی در دوران امپراطوری دوم" را نام برد که در هر مجموعه این رومان سلسله
دار، زولا تأثیر وراثت را از یک طرف و تأ ثیر محیط اجتماعی را از طرف دیگر
روی هریک از اعضای این خانواده تجربه میکند . "ژرمینال" زنده گی مشقت بار
معدنچیان شمال فرانسه را نشان میدهد، " اسوموار" (نشه گاه یا بیهوشی خانه)
زنده گی کارگران پاریسی را به نمایش میگذارد . و در یکی از نوشته های دیگرش
به نام "من متهم میکنم"، ازحقوق یک افسرنظامی که ناروا محکوم به حبس شده
است ، شدیدا دفاع میکند . زولا به خاطر این جسارتش از طرف مسؤولین دولتی
مردود شناخته شده مجبوربه ترک کشورمیشود و در لندن اقامت میپذیرد . وی
دوباره در سال 1899 ( سالی که همین افسر برائت گرفته و آزاد شده است )
دوباره به کشورعودت مینماید .
او درسال 1902، در حالت اختناق و خفگی ، در شرایطی مشکوکی جان سپرده است .
این که دودکشهای بخاری دیواری اش به گونه ی تصادفی مسدود شده بود یا عمداٌ
، سؤالیست که تا هنوز بدون جواب باقی مانده است .
داستانی را که درپایین مطالعه میکنید ، ازنوشته های همین نویسنده است .
داستان کوتاه
ترجمه ی : حمیرا مولانازاده
قربانی اعلانات
مرد جوان و شریفی را میشناختم که سال گذشته وفات نمود . زندگی این مرد خوش
باور سراسر مصیبت و عذاب بود . با رسیدن به سن بلوغ ، ( کلود ) به این
استدلال رسیده بود که زندگی من قبلا طرحریزی شده است . پس ازین باید با
خیال راحت و چشم بسته مزیتها و تقاضا های جوانی ام را بپذیرم . و برای این
که گام به گام پیشرفت و ترقی ، در خوشبختی کامل زندگی خویش را به پیش برم ،
باید روزنامه های تبلیغاتی و آگهی ها را روز و شام دقیقانه ببینم و بخوانم
. وپس از این همان خواهم کرد که این فرمانروا یان و پیشروان تخنیک و مدرنیت
برایم توصیه میکنند . اینست یگانه راه حکمت و دانایی و سعادت و خوشبختی .
از همان روز به بعد، کلود ازین آگهی ها و روزنامه ها ، آیین نامه و اصول
زندگیش را پیریزی کرد . اعلانات وآگهی ها یگانه مشاور مؤثر و قطعیش در أخذ
هر نوع تصمیم شدند .حتی بدون مشورت و مراجعه به این تبلیغات تجارتی، به
خرید هیچ جنسی اقدام نمیکرد . پس همان بود، که زندگی این مرد فلاکت زده به
جهنمی مبدل گشت .
کلود زمینی خشک و لم یزرعی را به مشورهء روزنامه های تجارتی که پر از
سنگلاخ بود به تملک خود در آورده بود . تهداب خانه اش را توانست با هزار
زحمت روی ستون ها و تیرچوبها بگذارد . چون خانه اش به اکمال رسید و برحسب
سیستم جدید و مدرنی آباد شده بود ، از گذر هرباد و شمالی میلرزید و با آب
بارانهای طوفانی خرد و خمیر میشد . در داخل خانه، بخاریهای دیواری که با
دودکشهای مدرنی مجهز شده بودند ، همه را از دود خود خفه و کورمیکردند ، زنگ
های برقی دروازه مدام شارت میشدند و ساعتها گوشها را اذیت میکردند .
مستراحی که روی مودل تازه یی ساخته شده بود ، به حوضی ازفاضلاب مبدل گشت .
مبلها و فرنیچر های مدرن که میبایست بر حسب میکانیک مخصوصی باز و بسته شوند
، از اوامر دکمه ها سر پیچی میکردند . از همه بدتر، پیانویش بود ، پیانویی
مدرن و میکانیکی که بیشتر به یک ارگ دندانه دار شباهت داشت تا به یک پیانو
. و به همین منوال گاو صندوقی را که به خاطر شهرت وگرانی اش خریده بود، از
سبکی زیاد سر جا ثابت نمیماند . تا آن که دریکی از شب های زیبای زمستان،
دزد ها آن را بر پشت خود گذاشته وبه آسانی بردند .
مرد بیچاره نه تنها در قسمت اموال و دارایی خود بد طالع بود بلکه درامور
شخصی خود نیز بخت بلندی نداشت و رنج میبرد . لباسهایش در روی سرک از جانش
کنده شده و میافتادند . علتش این بود که لباسهایش را از مغازه هایی میخرید
که تخفیف قابل ملاحظه یی را به مناسبت تصفیه ی دکان خود پیشنهاد میکردند .
یکی از روز ها همرایش در راه برخوردم و متوجه شدم که در سرش یکدانه مو
نمانده بود . و این هم به خاطر عشقی که به نوآوری ، تغییر و تحول ، تقدم و
پیشرفت داشت . خواسته بود مو های طلایی اش را به مو های سیاه تبدیل کند .
موادی را که استفاده نموده بود همهء مو هایش را تکانده بود . اما کلود از
این حالت آنقدر نگران و مضطرب نبود و با خوشحالی و شعف میگفت : « زیادمهم
نیست ، با استعمال یک نوع کریم مخصوص میتوانم دوباره موهای سیاه براق ، غلو
وپرپشتی را از آن خودکنم . »
حالا برایتان از انواع و اقسام دارو ها و دوا هایی که به این بهانه و آن
بهانه قورت میکرد چه بگویم ؟ در اول کلود آدمی تندرست و قوی هیکلی بود ، که
آهسته آهسته به آدمی لاغری ، قانقرو و نفس سوخته یی مبدل گشت . بربادی مرد
بیچاره بدست اعلانات تجارتی از همین جا شروع شد .
کلود تصور میکرد که انواع و اقسام بیماریها در جانش جا گرفته اند . و برای
تداوی خود نسخه ها و مشوره هایی را که اعلانات تجارتی سفارش میکردند انتخاب
نموده بود . و چون کلود آرزو داشت تا دارو ها هر چه بیشتر قوی و مؤثر باشند
، چندین نوع تدوای مختلف را یکجا شروع میکرد . وقتی برایش سفارش این دوا و
آن دارو ، این نبات و آن تابلیت و این شربت و آن کپسول را میکردند ، چطور
امکان داشت که کلود در مقابل این همه ثنا و ستایش بیتفاوت بماند . پس همه
را میخرید .
بالاخره کاربه جایی رسید که اعلانات تجارتی حتی به هوشمندی و ذکاوتش هم
اهمیتی قایل نشده و آنرا تصرف نمودند . الماریهای خانه اش از کتابهایی پر
شد که مجله ها و روزنامه های تجارتی برایش سفارش میکردند . و برای صنف بندی
آنها روش خیلی ماهرانه یی را انتخاب نمود . کتابها را نظر به درجهء فضیلت و
اهمیتی که ناشر کتاب به آن قائل شده بود ، ردیف کرد . یعنی مدح و ثنای ناشر
کتاب ها را صنف بندی میکرد تا ارزش معنوی خود کتابها را . هر چه ابتذال
وابله سراییهای معاصر و چرند و پرند احمقانه بود در الماریهایش جا گرفتند .
هرگز مثال آن همه بیمایگی و نفهمی را کسی ندیده بود . کلود روی هر کتاب ،
اعلانی را که او را به خریدنش واداشته بود میچسپاند . به این ترتیب قبل از
باز نمودن صفحهء اول کتاب پیش از پیش میدانست که چگونه عکس العملی از خود
نشان دهد : آیا بخندد ، بگرید ، یا تحمل و تفکر کند . او درین مرحلهء
زندگیش به سرحد حماقت و ابلهی بینهایتی رسیده بود .
آخرین پرده ء این درامهء تراژیدی خیلی أسفباربود . کلود در یکی از همین
اعلانات معلومات بدست آورد که مرد خوابگردی ( کسی که درخواب راه میرود )
درین شهر بسرمیبرد که قدرت تداوی همهء امراض را دارد . پس کلود با شتاب نزد
این خوابگرد ناشناس روان شد تا امراض تصوری خود را تداوی نماید . خوابگرد
یگانه تداوی اجباریی را که برایش پیشنهاد نمود، راه و وسیلهء دوباره جوان
شدن بود . برایش سن 16 سالگی را وعده داد . و دوایی را که پیشنهاد نمود
عبارت بود از گرفتن غسلی و نوشیدن یک نوع مایع ترکیبی . کلود پس از نوشیدن
دوای ترکیبی، درمیان تشت بزرگی پر ازآب داخل شد تا غسل خود را بگیرد ؛ اما
پس از نیم ساعت نعش بیجانش را خفه شده در طشت یافتند . به راستی هم که خوب
جوان مانده بود !
کلود حتی پس از مرگش هم قربانی اعلانات شده بود . نظر به سفارشی که در وصیت
نامه اش کرده بود ، تقاضا نموده بود که او را مومیایی نموده ، در میان یک
نوع تابوتی دفن کنند که مرده های مومیایی شده را تا دیر زمانی خوشبو نگه
میدارد . البته او گواهینامهء این نوع تابوت را که اختراع یک فروشندهء مواد
کیمیاوی بود مدتها پیش ازمردنش به دست آورده بود .
هنگامی که تابوت او را به گورستان انتقال میدادند ، تابوت در وسط راه دو
پارچه شد و نعش مرد بینوا در بین گل و لای افتاد . به هرشکلی که بود مرده ی
کلود را به گونه ی درهم و برهمی همراه با تخته های شکسته و خورد شدهء تابوت
دفن کردند . اما قبرش ، که از سنگ مصنوعی شبیه به مرمراصلی ، ساخته شده بود
، با اولین بارانهای زمستانی آهسته آهسته سائیده شد و ازان جز توده ی خاک و
گل بی نام و بی نشان چیز دیگری باقی نماند .
ـ پایان ـ
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|