© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

لندن / انگلستان

 

 

از خاطرات سفر افغانستان مارچ 2005

 

به استاد سيستانى به خاطر مبارزه اش بر ضد خرافات

 

 

 

 

روح بابا غيبی بر جسد تير خوردهء شاهراه

 

 

 

 

 

مرقد آن مبارك دور و دراز در وسط شاهراه افتاده بود و شاهراه را كه ديگر به سبب جنگ های طولانی مبدل به جادهء خاكی باريك و بی اسفالت شده بود٬ تنگتر ميساخت. اما رانندگان متدين٬ باكی از تنگی جاده نداشتند٬ برعكس آرزوی شان اين بود كه محيط مرقد آن بزرگمرد فراخ گردد. آخر جاده را ميتوان بر چكاد كوه كشيد٬ اما نميتوان بابا غيبی را در پشت هر سنگی و يا در دل هر بيشه ای يافت. او را حالا از يمن رويای مياگل جان آغا يافته بودند. بابا غيبی سده ها از ديده پنهان مانده بود تا مردی آيد در مقام مياگل جان آغا كه غبار سده ها را بزدايد٬ و آن بزرگوار را از زير گرد سده ها بيرون آرد و برايش مرقدی سازد در خور آن بابا.

 

صبح زود پيش از بانگ، از خواب برخاسته و پياده براه افتاده بوديم. خيلی به عجله راه می رفتيم. پسران مامايم مانند ديگر روستاييان صادق با وجود جنگ ها٬ فقر و از دست دادن نزديكترين كسان شان، در نجراب مانده بودند  و راه را در تاريكی چون كف دست شان بلد بودند٬ اما من گاهی در جوی٬ گاهی در مزرع جواری گاهی بر سر بوتهء خاری میافتادم و رشكم می آمد كه چرا مثل آنها نمی توانم چابك بروم و نيفتم. باز به خودم تسلی ميدادم كه تقصير از من نيست چونكه به علت كمبود زمين، پلوان را بسيار كوچك ساخته بودند. با وجود اين افتان و خيزان  ميخواستم مشامم در آن صبح زود از عطر روستا پر گردد. عطر تنور٬ چپاتی٬ پودينهء وحشی كه لب جوی ميرويد٬ گل سنجد و ديگر گل های وحشی مرا مسحور كرده بود. هی ميدان٬ تی ميدان نجراب را پشت سر گذاشتيم تا رسيديم به تپهء بی آب و علف در تگاب كه محل تاكسی ها بود. تاكسی ها از تگاب به كابل می رفتند٬ حال آن كه من می خواستم به محل كارم به جلال آباد بروم؛ مقصدی كه تنها می توانست با پرداخت پول هنگفت به يكی از تاكسی ران ها برآورده شود. سرانجام يكی از رانندگان خدا ترس٬ حاضر شد كه ما را در بدل پول هنگفت به جلال آباد برساند. پسران مامايم با وجود كار كشاورزی تصمميم گرفته بودند مرا همراهی كنند.

 

فقر از همه جا زبانه كشيده بود. تگاب به استثنأ بعضی جا ها٬ مانند محلی متعلق به مياگل جان آغا٬ خشك و خشن در دامنهء كوه بی آب و علف افتاده بود. شايد چشم من عاجز از ديدن درخت های انار بود و يا اينكه ديگر درخت های انار به پناه خدا رفته بودند. يادم از روز هايی آمد كه به تگاب برای انار خوردن می آمديم. بياد يكی از  خويشاوندان افتادم كه "پناه خدا" تاكيد كلامش بود. ميگفت: "پناه خدا گفته برويم تگاب انار خوردن. برويم به زيارت مياگل جان آغا." او به پناه خدا ميرفت به زيارت و ما می رفتيم در باغ انار. آخر سرنوشت از روز نخست همين بوده است. زايرين به زيارت٬ ميوه خواران به باغ انار و خيام به ميكده.

 

موتری كه ما را به مقصد ميبرد از مودل غويی بود كه در راه می غريد. هم شير بود و هم غويی (گاو). بيادم صحنه های وحشتناك گاوبازی در اسپانيا را می آورد كه در فيلم ها ديده بودم. در آن فيلم ها گاو پا هايش را در زمين با خشم می ساييد٬ چون شير ميغريد و بعد حمله می برد به گاوباز كه البته گاوباز با استادی او را از مسيرش منحرف می ساخت، اما من نه گاوباز بودم و نه از گاوبازی خوشم می آمد. جاده پر از پستی ها٬ بلندی ها٬ سنگ های بزرگ٬ سنگ های كوچك٬ جوی های پر از آب و جوی های خشك بود. به خود می گفتم: "عجب در مزرع آب نيست٬ اما جاده پر از آب." گاهی به رانند با التماس می ديدم تا مگر شتاب نكند٬ اما هر باری كه به طرف من می ديد لبخند معنی دار به لب هايش می آمد و می گفت: "نترس بادار٬ اگر چشمم را ببندی من اين راه را بلدم و ميتوانم صحيح و سالم برسانمت." برايش گفتم: "استاد آخر تو راه كابل- تگاب را بلدی نه تگاب جلال آباد را." جواب داد: "بادار كابل٬ تگاب و جلال آباد يكی است." جواب قاطع بود و برای معلومات جغرافيايی كمكم كرد. ما به غلط ميگفتيم كه جلال آباد٬ تگاب و كابل جا های مختلف اند.

 

بعد از ساعتی يا بيش٬ از دور شاهراه كابل- جلال آباد جلوی چشم مجسم شد. راننده با غرور شاهراه را از درون موتر به ما نشان داد. ذوق زده شدم و بياد زمستان های 24 سال پيش افتادم كه از كابل با موتر به جلال آباد با خانواده می رفتيم تا زمستان را در آنجا باشيم. در آن روزگار شاهراه پر بود از مناظر زيبا و بيش از سه ساعت وقت نمی گرفت كه ما به جلال آباد می رسيديم٬ البته در طول راه چند بار توقف هم می كرديم تا به رود كابل و بند نغلو هم بنگريم. آن روز ها در موتر به ياد داستان جنگ اول افغان و انگليس ميفتادم؛ به ياد مردم افغانستان كه مهاجم را با چه اهانتى از كشور شان رانده بودند و اين شاهراه كه البته در آن روزگار مسير كاروانى بيش نبود، چه تصوير مهيج حماسى را جلوى چشم مجسم مى كرد.

 

 همينكه به شاهراه رسيديم دهنم از تعجب باز ماند. آخر به جای آن شاهراه زيبا و اسفالت شده٬ جادهء حقير و پر از گودال ديدم كه وضع بهتر از جادهء تگاب نداشت. وقتی در كمبوديا كار ميكردم  سفری از پنوم پن به بنتی منچی داشتم. سيهانوك در وقت پادشاهی اش اين دو ولايت را با شاهراهی كه  شماره 5 نام داشت، وصل كرده بود. جنگ در آن كشور اين جاده را تخريب كرده بود اما خرابی آن با مقايسه به شاهراه كابل- جلال آباد كمتر بود.  بی اختيار گفتم: " وای فكر نمی كردم اين قدر بد باشد." رانندهء حاضر جواب پاسخ گفت: "بادار در خواب خرگوش هستی. بادارت در اين كند و كپر اين قدر ماين مانده٬ اين قدر گلوله فير كرده كه نپرس." متوجه شدم كه برای من ديدن خرابی وطن مايهء درد و برای بادارم (راننده) مايهء مباهات بود.

 

ساعتی بعد نزديك به سروبی٬ متوجه شدم كه در يك نقطه جاده بی حد تنگ شده است. دقت كردم و ديدم كه علت آن موجوديت زيارتی است كه درست در وسط جاده واقع شده. از راننده پرسيدم: "نمی شد كه زيارت را كمی دورتر از جاده بنا كنند؟" فكر كردم كه شايد زيارت به سببی در وسط جاده بنا شده باشد كه در آن محل يكی از مجاهدين و يا طالبان را كشته اند و يارانش او را در همان نقطه اى كه به قتل رسيده دفن كرده اند. باز گفتم: "آخر می شد كه جسد اين شخص را بعد از مرگش كمی دورتر از جاده دفن كنند." راننده بار ديگر با آن نگاه تمسخر آميز به طرفم ديد و گفت: "بادار اين زيارت جسد ندارد." گفتم: "آخر چه گونه ممكن است كه زيارتی بی جسد باشد؟" گفت: " اين زيارت بابا غيبی ولی است. بابا يك شب در خواب مياگل جان آغا ظاهر می شود و به او می گويد كه در طول سده ها زيارت او پنهان مانده بود اما حالا موقع آن رسيده تا زيارتش آشكار شود. البته مياگل جان آغا خواب اول خود را چندان جدی نمي گيرد٬ تا اينكه به تكرار در خواب او بابا غيبی ظاهر می شود." متوجه شدم كه مردان خدا جنازهء شاهراه كابل و جلال آباد را خوانده اند. اين زيارت در واقع از بابا غيبی نبود٬ بلكه بر جسد شاهراه پرچم گذاشته بودند. راننده برای ادای احترام و رفع خستگی توقف كرد و به دعا و نماز پرداخت. من خيره خيره به طرف پرچم سبز می ديدم تا به ياد پرچم سبز ديگری افتادم كه بر فراز زيارت "پير بلند" گذاشته بودند. خانهء ما در كارته پروان بود و من به اين زيارت می رفتم كه ادای احترام كنم تا اينكه مرد آگاهی داستان زيارت سازی انگليس ها را به من گفت. به روايت او هر زمانی كه انگليس ها مجبور به ترك افغانستان می شدند٬ به علت كمی وقت و نداشتن امكانات٬ سلاح و بعضی ديگر اشيا قيمتی خود را دفن ميكردند٬ بر سر آن بيرق ميزدند و به آن محل زيارت خطاب ميكردند و چون مردم افغانستان در ديانت معروف اند٬ آنها از زيارت به خوبی نگهداری ميكردند٬ تا اينكه انگليس ها دوباره می توانستند به افغانستان برگردند و آن چيز هايی را كه در زير خاك گذاشته بودند٬ بيرون بياورند. نمی دانم داستان آن مرد تا چه اندازه صحت داشت اما بعد از آن ديگر سوگند خوردم كه هرگز به زيارتی نروم مگر اينكه در مورد آن زيارت معلومات موثق داشته باشم. البته بعد ها شوق زيارت رفتن ها كاملأ در من نا پديد شد.

 

راننده بعد از دعا و نماز شروع كرد به كشيدن چرس كه شيوهء درويشان پاكدل است. اعتراض كردم كه با كشيدن چرس شايد نتواند درست رانندگی كند و ممكن جان ما را به خطر بيندازد. از اين اعتراض من ناراحت شد٬ با نگاه نافذ به طرفم ديد٬ با يك دست چرسش را گرفته بود و در حالی كه با انگشتان دست ديگر به كار ماله كردن بروت هايش پرداخته بود به من گفت: " بادار از تو جان است٬ از ما اين غويی (موتر). دار و ندارم در همين غويی رفته. لك لك افغانی." ديدم بجا ميگويد. من اين جان بی ارزش را از شرق به غرب٬ از شمال به جنوب با خودم كشيده بودم٬ اين جان ما هر جا می تواند پيدا شود اما غويی پيدا نمی شود. به خود گفتم: "بگذار! خودش و بايسكلش٬ اگر خواست چپه براند به تو چه."

 

سرانجام به جلال آباد رسيديم اما در طول راه به خودم می گفتم: "تنها خدا ميداند كه در زير پای اين بابا غيبی چه چيزی را غيب كرده اند."

 

 

 

توضيح:

 

پنوم پن = پايتخت كمبوديا

بنتی منچی = ولايتی در شمال كمبوديا

سيهانوك = شاه سابق كمبوديا

غويی = مودل موتری كه بيشتر برای تاكسی استفاده می شود.

 

مارچ ٢٠٠٥ ميلادى، جلال آباد

           

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول