م. ا. نگارگر
|
استاد م. ا. نگارگـــــر
هرچه ميخواهی بگو ولی با بتی که من دلبسته ام کاری نداشته باش
سر آی زيابرلن باری گفته بود: "آيدولوگ يعنی آنکه حاضر است آنچه را که حقيقت نميپندارد بيرحمانه خفه کند و تمام شرورِ اين قرن و قرنهای گذشته از همين موضوع منشأ گرفته است. وظيفهء روشنفکر بيان حقيقت است. خفه کردنِ حقيقت هرچند انگيزه اش قابل قدر باشد درست نيست و سببِ شرِ بزرگتر ميشود."
در ديار ما محبتِ عقيده و ايديولوژی با غيرت افغانی همراه ميشود و عقيده مندان يا بهتر است بگوين ايدولوژی پرستان عقيده و ايدولوژی را شرف خود ميپندارند و بنابراين بزبانِ بيزبانی برايت ميگويند که هرچه ميخواهی بگو ولی کاری با بتِ مورد پرستش من نداشته باش.
چندی پيش جناب دکتور اکرم عثمان که من هميشه از چکيده های خامهء پربارِ شان لذت برده ام رمانِ «کوچهء ما» را قبل از اينکه به چاپخانه بفرستند برای من ارسال فرمودند تا تأثير عاطفی آن اثر را بر خويشتن بنگارم که من هم همين کار را کردم و بالطبع انتظار داشتم که کسی يا کسانی با آن از درِ مخالفت پيش بيايند که مخالفت با يک عقيده حقِ مسلمِ مردم است و هيچ اهلِ مطالعه و بينش عقيده ای را نميپذيرد تا آنرا بر محک تجربه و عمل نزده و درستی آنرا نيازموده باشد. خوشبختانه اين نگارش نظر التفاتِ يکی نويسندگانِ ارجمندِ کشور را که من به شعر و نثر ايشان نيز علاقهء فراوان دارم جلب نموده است و من بخاطر احترامی که به شخصيتِ آن عالی جناب دارم نميخواهم در اين نگارش خود از ايشان نام ببرم که اگر اختلاف ما بدليل سؤتفاهم بود با اين نگارش من رفع ميشود و اگر ما در قفسِ تعصب ايدولوژيک اسير بوديم نظرِ مخالفِ ايشان برای من همانقدر مهم است که نظر خودم و من خوشبختانه و شايد هم بدبختانه اهلِ جر و بحث نيستم که رگِ گردن بپندانم و خود و يا ديگری را ذليل نمايم.
برای اينکه خوانندهء خود را که شايد به نگارش آن دوستِ ارجمند دسترسی پيدا نکرده باشد در جريان ايراد های او بگذارم بايد عرض کنم که من در آن نگارش (منظورم نگارش تقريظ بر «کوچهء ما» است) از برخی مطلق گرايی های ايديولوژيک که نه تنها نانِ ملت ما را بلکه نان بسی از ملت های ديگر را نيز در خون تر کرد و همه را به اميد آب بسوی سراب بُرد انتقاد کرده بودم و آن انتقاد بالطبع با متنِ کوچهء ما سازگار بود که در آنجا نيز انتقاد از همين مطلق گرايیها به شيوهء برازنده ديده ميشد. دوستِ ارجمند من اينک ميگويند: "چنانی که ديده ميشود، م. ا. نگارگر در اين ديباچهء آگاهی دهنده کمتر به خم و پيچ «کوچهء ما» و بيشتر به پندار، باور و پشيمانيهای سياسی خود پرداخته است. او با ناديده انگاشتنِ اينکه که شايد شماری از خوانندگان اين رمان نخواهند فشردهء موضعگيری يا ديد و برداشت سياسی نويسندهء رمان (و دوست نويسندهء رمان) را پيشاپيش از روزنهء ديباچه دريابند، و با پيزار و چوبدستِ پيشداوريهای آماده به «کوچهء ما» رهنمون شوند، در همان شانزده صفحه به کنايه نشان داده است که آبِ جنبش چپ (چه از خروشچفی و چه مائويستی) از سرچشمهء چشم و خشم کارل مارکس گل آلود است."
خوانندهء ارجمند توجه ميکند که برخوردِ دوست ما با قضيه کاملاً عاطفی است و ميگويند به دليل اينکه "شايد شماری از خوانندگان اين رمان نخواهند برداشت سياسی نويسنده" را بپذيرند پس نويسنده نبايد آنچه را نوشته است مينوشت. من استدلال آن دوست عزيز را معکوس نموده ميگويم چون شماری ممکن است نگارش شما را نپذيرند پس به چه دليل آنرا نوشته ايد؟ وانگهی با اين تعبير ديگر ضرورتِ نگارشِ تقريظ به قول شما ديباچه بر هيچ اثری باقی نميماند زيرا که نويسنده آن اثر را در پرتو ديدگاه های خود نقد و ارزيابی ميکند و قبل از نگارش با خوانندگانِ خود بحث و مشوره نميکند. معمولاً حقيقت از برخورد با غيرحقيقت نيرو ميگيرد و رشد ميکند اما، عقايدی که شور زندگی را از دست داده باشند و سدِ پيشرفتِ جامعه شوند غـُم غـُم ميکنند و از ديگران ميخواهند که بخاطر اين يا آن چيز يا کس اين يا آن عقيده يا باورداشت را به ديدهء احترام بنگريد. تصورش را بکنيد دوستِ عزيز اگر کارل مارکس خود در يک نظامِ ديکتاتوری پرولتاری ميزيست نميتوانست کتابِ معروفِ سرمايه را بنويسد و در نتيجه جامعهء انسانی از يک اثر تازه و بکر محروم ميشد و اين چيزی نيست مگر ايستادن در برابرِ سير تاريخ و ميخکوب کردنِ عرادهء تاريخ بر ميخِ مطلق گرايی و تحجر فکری و همين است که به زبان سادهء سياسی آنرا ارتجاع و عقبگرايی ميخوانند.
و اما آن دوست عزيز با نوعی طعنه از شعرِ من که بيانگرِ پشيمانيی سياسی من است نيز ياد فرموده اند و من بدون اينکه به اندازهء سرِ سوزنی ترديد به خاطر راه دهم ميگويم که از تعلق ِ خاطر کوتاه مدت خويش به آنچه خود چپ ميخوانند و من آنرا خون آشام ترين نوعِ استبدادِ تاريخ ميدانم سخت پشيمانم که اگر در گير تعصبِ عقيدوی نميبودم و فرصتهای گرانبهای زندگی را در دشت بکوای ايدولوژی مفت از دست نميدادم خيلی چيز ها می آموختم که نياموختم. آری انسان عمل ميکند و اشتباه نيز. از عمل ميآموزد و از اشتباه نادم ميشود تنها آنانيکه در قفسِ ايديولوژی اسيرند و عقيدهء خود را به بت تبديل کرده اند احساسِ پشيمانی نميکنند و البته اين نکته را هم بايد خدمتِ آن دوست عزيز عرض کنم که کمونيسم ديگر حتی چپ هم نيست زيرا که ميکوشد وضع موجود يعنی استبداد دستجمعی را ابقاء نمايد. چپگرايی نوين با انتقاد از کمونيسم و قسماً مارکسيسم آغاز ميکند و در راه ايجاد تيوری های تازه کار ميکند تا راه حلی برای بحران های کنونيی نظام سرمايه داری پيدا کند و نظامی مبتنی بر عدالتِ اجتماعی ولی فارغ از استبداد سياسی ايجاد نمايد. چپ گرايی نوين نه مارکسيسم را دربست می پذيرد و نه هم دربست رد ميکند. در اين زمينه برای آن دوست عزيز مطالعهء کتاب ژاک دريدا را زير عنوانِ شَبَح های مارکس (اسپکترزآف مارکس) پيشنهاد مينمايم.
دوستِ ارجمند من باز ادامه ميدهند: "اگر مبارزه در صف پرولتاريا به خاطرِ نادرست بودنِ مارکس (يا حتی مارکسيزم) بيراهه بوده باشد، بايد به مرده های آن چهار رفيقِ روسی و چينايی مدالِ زر ناب داد که سالها پيس به "شايسته انديشی" رسيده بودند و توانسته بودند راه را از چاه بازشناسند. و اگر آن چهار رفيق "نيمه راه" با دست کشيدن از آرمانِ چپ کار خوبی نکرده اند، نگارگر يا .... چرا ميتواند به آوازِ بلند بگويد: "من نيز که روزگاری در دشتِ بکوای ايدولوژی به دنبال الماسهای کاذب و سپيده های دروغين فراوان اينسو و آنسو دويده بودم..." و پشيمان سرودی به نام «تک درخت» بنويسد؟"
اشتباه در همين جاست دوستِ عزيز من، در واقع ستالين و مائوتسه دون بودند که با سؤ استفاده از دکتاتوری پرولتاريا هوسهای قدرت طلبانهء خود را به جای آرمانِ پرولتاريا گذاشتند و آنانرا که شما رفيقهای نيمه راه خوانده ايد گناهِ شان اين بود که نتوانستند با قدرت مطلقهء فردی سازش کنند. آيا شما جداً باور کرده ايد که اشخاصی مانندِ تروتسکی، ليوشاوچی، بوخارين و ديگران يک شبه دست از آرمان پرولتاريا کشيدند و استالين و مائوتسه دون بدان وفادار ماندند؟ آيا شما براستی خبر نداريد که مائوتسه دون بيش از شش بار از حزب کمونيست چين اخراج شد ولی زير چترِ حمايتِ استالين بود که راهِ خود را دوباره بسوی آن حزب باز کرد؟ اگر شما هنوز هم در قفسِ ايولوژی اسير نيستيد و به حکم مبارزهء طبقاتی و بهانهء تعلق داشتن به بورژوازی دروازهء ذهن خود را بر روی حقيقت نمی بنديد برای تان مطالعه کتاب بسيار جالبِ يانگ چانگ و جان هاليدی را زير عنوان مائو داستانِ ناشناخته پيشنهاد مينمايم. از اينها گذشته اگر خود رياکاری ميفرماييد اختيارِ تان ولی من چرا نبايد بتوانم عقيده ای را که در جوانی به دليل فقدان تجربه و دانشِ سياسی به حکم تقليد پذيرفته بودم کنار بگذارم و يا بر آن انتقاد بکنم؟ مگر اينکه من خود و آن دوستِ عزيز هفت سالِ عمرِ مان را پشتِ ميله های زندان سپری کرده ايم و برخی ديگر جانهای شيرينِ خود را از دست داده اند درستی عقيده را تضمين ميکند؟ اگر معيار فداکاری و جانبازی رهروان باشد با اين معيار هر عقيدهء ديگر را نيز ميتوان حقيقت پنداشت و اما می آيم بر نکاتی که آن دوست عزيز از نگارشِ من نپذيرفته اند و برای نپذيرفتنِ خويش کوچکترين دليل هم نياورده اند. مثل اينکه دوست گرانمايهء من "بورژواستان" کانادا را نيز قلمرو دکتاتوری پرولتاريا پنداشته اند که ميخواهند ديگران فرمانهای شان را چشم بسته بپذيرند و دم بر نيارند.
نکتهء اول: من گفته ام که "اگر در افغانستان عدالت جايی و پايی گرديد مردم حسابِ قتلهای بيشمارِ سوم حوت کابل، سرکوبِ قيام بالاحصار، سرکوبِ قيام هرات و بالاخره سرکوبِ قيام باميان و ديگر جا ها را از حزبِ دموکراتيک خلق ميخواهند نه از رهبرانِ در خاک و خون خفتهء آن حزب. اين حزب بود که آن رهبران را پرورد، ميدان داد و بالاخره به دهلِ شان رقصيد." من چرا چنين چيزی گفته ام؟ به دليل اينکه يکی از اصول حزبيی کمونيست ها که هميشه بدان باليده اند سانتراليسم دموکراتيک است که دشلمهء بيانيه های رهبران حزبِ دموکراتيک خلق نيز بود. حالا اين سانتراليسم يا مرکزيت دموکراتيک يعنی چی؟ يعنی اينکه تمام تصميم های حزبی در کنگرهء حزب به شيوهء دموکراتيک گرفته ميشود و اعضای حزب در سطوح مختلف رای ميدهند و اگر رهبری از اين شيوه تخلف کرد در واقع کيش شخصيتِ خود را بر حزب باز کرده است و چون کيش شخصيت عَرَضِ بورژازی است حزب وظيفه دارد بر ضدِ آن مبارزه کند. اکنون تاريخ جنبشِ کمونيسم را ورق گردانی ميکنيم: در روسيه نخست پلخانف متهم به کيشِ شخصيت گرديد، استالين و خروشچف به دنبالِ هم به همين بهانه مطرود گرديدند. در چين هنگام جهش بزرگِ 1961 که سی ميليون مردم از گرسنگی مردند ليوشاوچی از مائو خواست که از مقدار غله ای که مردم بايد به دولت تحويل بدهد بکاهد. مائو در نتيجهء همين اختلاف کوچک او را متهم که کيش شخصت نمود. عين همين اتهام گريبان لين پيائو و بالاخره خودِ مائو را گرفت. در افغانستان نخست تره کی و بعداً امين به همين جرم زندگی را از دست دادند. حالا سوالِ اساسی اين است که چرا اين پديده در آن احزاب کمونستی که به قدرت رسيده اند به شيوهء تکراری رخ داده است؟
وقتيکه يک پديده به عين شکل چندين بار تکرار ميشود عامل آن را در درون و در شيوهء ساخت اين احزاب بايد جست. نيروی عمدهء متشکله در اين احزاب روشنفکران استند نه پرولتاريا. اين احزاب با رأی کارگران به وجود نيامده اند و به حساب ايدولوژی، خود ميپندارند که نمايندهء پرولتاريا استند ولی اگر پرولتاريا با اين احزاب از درِ مخالفت پيش آيد پرولتاری است که خويشتن را به بورژوازی فروخته است. روشنفکر نيز مجبور است آبِ خود را با رهبر حزب پف کرده بنوشد زيرا که او را هم ميتوان به نام دشمن طبقاتی سرکوب کرد، بنا بر اين تصميمات را هميشه رهبرِ حزب ميگيرد و مرکزيت دموکراتيک نوعی لعبتک بازی است و اگر سياستمداری از قماش آنانيکه دوستِ عزيزِ من خوب ميشناسد در درون حزب به نفع اين يا آن رهبر هفت بار موضع بدل کنند هنوز در صفِ به اصطلاح پرولتاريا و به آرمان پرولتاريا وفادار استند ولی نگارگر و نويسندهء «کوچهء ما» که به ندای وجدان پاسخ ميگويند و دروغی را آفتابی ميکنند سزاوار سرزنش و شماتت استند. آری دوست عزيز، من بازهم ميگويم که مردم حساب آن قتل ها را از آنانی ميخواهند که بوق و کرنای سانتراليسم دموکراتيک را در کوچه و بازار پُف ميکردند ولی هنگاميکه رهبران بيراهه رفتند رهروان بره وار اطاعت نمودند و به عنوانِ نمونه يکی هم پيدا نشد که از اين گونه عضويتِ ننگين استعفا ميداد.
دوستِ عزيزِ من باور ندارد که تخم غالب (نگفته ام تمام) بی اتفاقی ها را حزب دموکراتيک خلق در جامعهء ما افشانده باشد. اگر تجاهل عارفانه نميفرمايند بايد خدمت شان به عرض برسانم که اين سياست بدبخت اگر علم است مانند هر علمِ ديگر مطالعه، آموزش و تجربه کار دارد و هرکس نميتواند با تکرار چند شعار که در بسياری حالات حتی معنايش را هم نميداند سياستمدار شود. در جامعه ای که اکثريت از نعمتِ سواد برخوردار نيستند کودکان کودکستان را گرد هم آوردن و برای شان مبارزهء طبقاتی و انقلاب و ضدِ انقلاب تبليغ کردن مسلماً سياست را به ابتذال کشانيدن است و جامعه را ناگزير دچارِ بلای نفاق ميکند چنانکه جامعهء ما را کرد.
نکتهء چهارم: من گفته ام: "مگر اين رهبر حزبِ دموکراتيکِ خلق نبود که از طريق راديو در سراپای افغانستان دستور داد که هرجا ضدِ انقلاب را ديدند جابجا سرکوبش نمايند؟..." من درست نفهميده ام که آن دوست عزيز با کجای اين گفتهء من مخالفت دارند؟ مگر آن رهبر اينرا نگفته است و من بر وی تهمت بسته ام و يا اينکه من اين اشتباه را ناشی از انديشهء اعتقاديی آن رهبر خوانده ام؟ من بازهم بر سرِ حرفِ خود می ايستم و ميگويم که آن رهبر با الهام از ايدولوژی مارکس جامعه را به طبقات متخاصم تقسيم کرده است اما نه مانندِ مارکس به حسابِ نقش طبقات در عمليهء توليد، مبادله، توزيع و مصرف يعنی پروسهء توليد بلکه به حسابِ پندارِ خود و به حساب اينکه آن اشخاص ممکن مخالف بالفعل و حتی بالقوهء حزب بوده باشند و چون حزب خويشتن را بدون اينکه اعتمادنامه ای از طبقهء کارگر داشته باشد نمايندهء پرولتاريا می پنداشت و بالنتيجه خود را به طور مطلق در مقام حق و مخالفين خود را در مقام ضد انقلاب و بالنتيجه باطل تصور ميکرد به پيروان خود دستور ميداد که هرجا ضد انقلاب را ديدند جابجا سرکوبش نمايند. نه قانون در کار بود و نه محکمه آخر اگر کسی بطور مطلق باور داشته باشد که حقيقت مالِ او است به محکمه و قانون و جدا کردن صحيح از سقيم چه نياز دارد؟
و حرفِ آخر نيز اينکه دوستِ عزيزِ من ميفرمايند: "آيا جای اين چنين گفته ها و پنداشتها ميتواند پيشگفتارِ «کوچهء ما» باشد؟" چرا نی؟ دوستِ ارجمند من خود پاسخ ميدهند: "آيا بهتر نبود از سمت و سو دادنِ انديشه و سليقه بديگران در آغاز داستان پرهيز ميشد تا خوانندهء آگاه (شايد هم ناآگاه) خود ميخواند و در می يافت که دکتور اکرم عثمان در «کوچهء ما» چه ديده، چرا ديده و چگونه ديده است؟" دوست ارجمند من با قضاوت در بارهء آنچه من نوشته ام خود بطلانِ تشويش خود را ثابت نموده اند يعنی ايشان از آنچه من نوشته ام اثری نپذيرفته اند و در قضاوت خود راه استقلال پيموده اند بنابراين اگر عقلِ ديگران را پخته تر از خود نمی بينند قاصرتر از خود نيز ارزيابی نفرمايند که اولاً نگارش من آنانرا به هيچ وجه از خواندن «کوچهء ما» بی نياز نميسازد و چه بسا که ديگران هم به همين قضاوتِ آن دوستِ عزيز برسند و اما، ثانياً آيا ايشان ميخواهند من باور کنم که جنابِ عالی بخاطر سمت و سو يافتن قضاوت ديگران است که خواب راحت را بر خود حرام فرموده دست به قلم برده اند يا نگارشِ من احساس خودِ شان را نيز جريحه دار نموده و با زبان بيزبانی به من ميگويند: بدبخت آخر من بخاطر همين عقيده هفت سال در زندان خوابيده ام و مانندِ ترياک بدان عادت گرفته ام و ديگر غيرتِ افغانی ام ايجاب نميکند که دماغ را از شر اين مادهء مخدر نجات دهم؟ اگر حقيقت همين است که من از خلال نگارش شان دريافته ام بايد خدمت عرض کنم که اگر جرئت فرموديد و قناری انديشه را از قفسِ تنگ و تاريکِ ايدولوژی رهانيديد ميدانيد که برای بيان حقيقت هر مکانی مکان مناسب و هر زمانی زمان مناسب است. آری اگر ذهن تان از اين تخدير رهايی يافت ميدانيد که پشيمانی از عمل لغو نموداری از شجاعت است و پافشاری بر عمل لغو نشانی از غرور و تنگنظری. به اميد آنکه سرودِ پشيمانيی شما که به مراتب شاعرتر از من استيد از مالِ من زيباتر و خواندنی تر باشد.
با عرض حرمت و ارادت
17 ـ 1 ـ 2006 برمنگهم (برتانيه)
|