صد هزار پشن
پتوی غربت خود را به دوش كرد و بگفت:
” پرنده در سفر خويش بس كه تنها بود“
زمين دلهره و ترس می گشودش دام
كسی نگفت كه: ” ای يار!
پرنده در سفر خويش هيچ تنها نيست“
همه ردای شب اضطراب را بر تن
ايا پرنده كه جويی تو نا كجا آباد
چريك حادثه زخمی زده ست در ژرفا
مگر شكسته ترا رأيت رسيدن اوج؟
مگر شكسته ترا بال ره سپردن موج؟
مگر شكسته ترا عزم همرهی رفتن؟
سنان گيو ترا ياد هم نمی آيد؟
پرندگان همه در كف سنان گيو كشند
پشن چه هست نه دانی كه صد هزار پشن
ميان دفتر مردی و راد خوابيده
بخوان و باور كن
” پرنده در سفر خويش هيچ تنها نيست “.
كابل 1359 خورشيدی
افق فتح تو
پذير حادثه را
عقيق بودن خود را ميان باغ تحمل بكار
ز برج و باره عفت به پاسبانی خيز
چراغ پويش فردا ز كف منه.
غروب هر سده را
به چشم باز ببين و به مردمان بر گو: كه ای تداوم تان
نخل زندگی را آب
به مغربی كه هريمن بيافريد نبايد تهی نمود ميدان
برو تومشعل هستی به چار سو آويز
خط چليپه خود را ميان دفتر پايايی هريمن كوب
ستاده شو به بانگ رسا وباز خوان
حديث حادثه را.