© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا نکهت دستگيرزاده

 

حميــــرا نکهت دستگيرزاده

 

 

 

 

 

... چه بميرم، چه بمانم

                                            

 

 

خواستم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که زن بودم *

 

نادیه، از سوگ خواهرت رابعه برنخاسته در سوگ تو مینشینم باد شوم حوادث، زمان را برگ گردانی کرد و آنگاه حارث در هیات شوهری در آمد و هستی زنی را در لای انگشت های خشونت فشرد و فشرد. خاک، "خاک پذیرنده مهربان" دهن گشود و تن سرد شاعر بانوی را از دیده ما نهفت.

 

حارث چشمت روشن، تخم خشمی که کاشتی "گل داد و میوه داد" اینک مردی همتبار اندیشه تو  گرگ وار صدای زنی را برید و گلوگاهش را باز گذاشت تا مجرای باشد فریاد های به صدا نیامده را.

حارث ،چگونه شد که که تو بر سریر ماندی و رابعه در سیمای هزاران زن به خون نشست؟

چگونه شد که تو بار بار به هیات برادر و شوهر و قدرت و عقیده زاده شدی؟

چگونه شد که در تن اندیشه های خونین سرخ ترین ماندی؟

چگونه شد حارث ،که دست زمان در رگ دستان تو نیرو نهاد و می نهد و از دستان رابعه نیرو ستاند می ستاند؟

 

گلوی دختر 25 ساله ای از صدا تهی شد صدای شاعری به بی واژگی پیوست، انگشتان زنی نه دیگر در کوچه های تاریک موی کودکش پرسه خواهد زد و نه بر برگ های دفتری به جنبش خواهد آمد تا غزلی قامت افرازد.

 

نادیا، تا بودی صدای خود شدی و تا رفتی صدای خفه شده خیل خموش زنان هم میهن ات، هم مگر مرگ تو تواند  ما را به چون و چرای مرگ آنان رهنمون شود.

شاعر، تا بودی فریاد زندگی بودی تا رفتی فریاد درد شب های خشم و کین شدی، بزرگا بانوا که بودنت نفس کشیدن زنی در دیار نگو ها و نکن ها، دور شو ها و کورشو ها بود و رفتنت فریادی از گلوی بریده زنان سوخته شهر و دیارت! ماندنت پرده به یک سو زدن از روی حقیقت تلخ زن بودن در آن خطه بود و رفتنت پرده بر داشتن از روی حقیقت تلخ زن زیستن و تن به مرگ دادن از شرم زندگی.

نادیا،در این جامعه وحشت زده که خشونت جاریست و محبت جا تهی کرده است تو نمی گنجیدی مگر اینکه تن به تسلیم میدادی. رها یی از قفس را آرزو برده بودی رها شدی رهایی ات مبارک! اما آنکه قفس ات را شکستاند ما را به سوگ ات نشاند

 

نادیا،آرام بخسپ که در شهر و دیار من و تو اگر واژه سرگردان معنی است، در شهر من و تو اگر در ها برای گشوده شدن ساخته نشده اند؛ زنان در شهر من و تو شهامت فریاد شدن را دارند. هنوز خاک "مزار آن دو دست جوان" نخشکیده است خاک لیدا آن شاعر  را میگویم او که آتش  شد و شعله شد و در خاک خفت تا مگر ستمی بر زنان نرود غافل از اینکه ترا همسرت همخانه و همتایت از ریشه زندگی میکند و به خاک می افگند، دریغا که خواب او را مرگ دردناک تو برآشفت و خواب رابعه و مهری و طاهره و نامرادان دیگر را نیز!

آری :

           کاندرین ره کشته بسیار است قربان شما

 

به کودکت چی بگوییم؟ ما که نسل  خون دیده و به خون نشسته ایم به روی کودکت چگونه بنگریم؟

تهی جای ترا چی معنی کنیم؟

نبودت را چه چاره کنیم؟

 

صدایت در میان واژه های شعرت تا همیشه جاری باد:

 

نيست شوقی  که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟

من که منفور زمانم، چه بخوانم‌ چه نخوانم

چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم

وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم

نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم

چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم

من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت

که عبث زاده‌ام و مهر ببايد به دهانم

دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت

من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم

گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم

زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم

باد آن روز گرامی که قفس را بشگافم

سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم

من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم

دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم

شعر از سایت کاظم کاظمی

 

* فروغ 

آن داغ ننگ خورده که میخندید

بر طعنه های بیهوده من بودم

خواستم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که زن بودم

 

 

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول