در جلگه هاى بيخوابى
نه چنــانم كه ديــده بود مـــــرا، نه چنينم كه باز
مى بينــــد
من پر از ميــل خواهشـــــم امـــا، او مرا بى نياز
مى بيند
نه صداى دو دل نه پيـوندى، نه نـــــگاه هــــاى
آرزومندى
من كنـارش نشــــسته ام اما، او مــرا در حجــــاز مى
بيند
گاه در زيــر بـار تنهـايى، گاه بــر آســــــمان
رســـــوايى
شــــــاعـر درد ديده يى هســــتم كه نشيب و فراز مى
بيند
ميكشاند مرا به بحر جنون، ميرهاند مرا به ســـــاحل
درد
آدم بــرگــزيده يى هستـم كه غـــــم رفتـــه بـــاز
مى بيـــند
مـرد در كوره راه زيستن است، دشت در دشت راه بيراهه
چشـــمه ها دور و آفتابش گرم، اينكه دايم گــداز مى
بيند
مـرد نا آشـــنـاست با بــودن، مــــرد بيگانه است با
رفتـن
مــــرد در جلگه هاى بيخوابى، خواب هــاى دراز مى
بيند