© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

 

 

زنده گى گاو ِ نر ِ وحشى است

 

 

 

 

 

در سال ١٤٩٢ ميلادى تمام اسپانيا، به شمول غرناطه و الحمرا مركز خلافت اعراب بدست عيسويان افتاد. شاه عيسوى به اسم 'پدرو مچوكه' كه در وحشت و بربريت ميتوانست با چنگيز و تيمور رقابت كند، نخست به مسلمانان گفت تا الحمرا پايتخت زيباى غرناطه را ترك دهند كه البته مسلمانان اين كار را كردند و بر بلنداى تپه اى بنام البسين سكونت اختيار كردند؛ بعداً دستور داد تا همه مسلمانان، عيسويت را به عنوان دين شان بپذيرند و يا اسپانيا را ترك  دهند و در آخر به اين هم راضى نشد و قتل عام اين مردم بيگناه را صادر كرد.  اما پيش از هجوم 'پدرو'، الحمرا نمادى از تمدن جهان بود كه تنها به مسلمانان تعلق نداشت. در اين شهر دانشمندان سراسر دنيا  به هر دين و آيينى كه وابسته بودند، زنده گى ميكردند و اين شهر را از دانش پربار ميساختند.

 

غرناطه را شاعرى به اسم مانويل مچدو در چهار كلمه تعريف كرده است: "نالهء آب در خفا".  آب در زيبا ساختن غرناطه نقش اسطوره يى اجرا ميكند. الحمرا بر تارك تپه اى بنا شده است كه در آن آب نيست، اما معماران آنزمان كه تبحرى كمتر از معماران تاج محل، شهر آگره نداشتند، آب را از فراز كوه با حفر جوى هاى آب به شهر رسانيدند تا باغستان ها پر از عطر نارنج، گل ياسمن، گلاب و پر از ميوه هاى گوناگون گردد. باغستان هاى الحمرا، باغستان معلق بابلِ عراق را تداعى ميكرد. شهر پر از ايوان هاى ستودنى، كاخ هاى پر شكوه و جلال بود و ديوار ها با خط نستعليق حكاكى شده تزيين يافته بود: "لا غالب الا الله".

 

با مرگِ 'پدرو' وحشت اسپانيا را ترك نكرد و چندين سده بعد، پرهيب مردى شد بنام جنرال فرانكو، دكتاتورى كه طرفداران حقوق و آزادى بشر را به سرعت از بين برد.  در آنجمله گارسيا لوركا شاعر بزرگ غرناطه بود كه  توسطِ  آتش خشم فرانكو از بين رفت.

 

بعد از سفرى به اسپانيا و ديدار از مسابقه اى 'مرد با گاو وحشى' بياد اين افتادم كه وحشت و تمدن دو روى سكه اى سرشت انسان است.

 

 

 

 

به گارسيا لوركاى جوان

 

الحمرا

 

١

بر فراز كوه

جوى هاى آب و هر جا حوض ماهى

مجمر فواره هاى مرمرين

باغ هاى پر زمرد

تاج زيتون بر سر هر برج

تاك هاى پر ز انگور

روى هر ديوار نقش: "لا غالب اِلا الله"

اما

زنده گى گاو نر وحشى است 'لوركا'

شاخ دارد تيز چون جنرال 'فرانكو'

خشم دارد همچو 'پدرو'.

 

 

٢

من

 شاعرى از شهر دور

در ميان ميكده بينم

رنگِ مى

 رنگ هزاران سال

طعم مى

طعم هزاران سال

دخترى جام شرابم ميدهد

شعر مو هايش عرب

رنگِ رخسارش مجار

خنده اش از دور هاى دشتِ افريقا

برق چشمانش ز كابل.

 

 

٣

هاى الحمرا

زنده گى گاوِ نرِ وحشى است

ميخروشد بر فراز برج هايت

بر زمينت خون نه خشكيده

هر فواره

غمگسار

شعر هايت شعر اندوه

باغ نارنجت خموش

برج هايت پير و فرتوت.

 

 

 

دسمبر ٢٠٠٤ ، غرناطه، اسپانيا

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول