از آنسوی هستی
هريوا
تنهايت نميگذارم دختر
ميان ديده خورشيد خواهم نشست
ميان هودج ماه
به سراغت خواهم آمد
گرد خواهم شد بر مويت خواهم نشست
گرد سرت خواهم گشت
خاک پايت خواهم شد هريوا
کجا رهايت ميکنم هژير
در کنارت ميمانم
بهانه گيريهايت را ميميرم
مادر نميتواند نباشد هژير!
دستانم را از آنسوی هستی تا شما ميگشايم
و صدايم را به بال فرشتگان ميبندم
تا بپرسم
نان چاشت تانرا خورده ايد؟
اگر سرما آزار تان داد
گوشمالش ميدهم
اگر گرما تن ناز پرود تانرا به عرق خواند
نسيم ملايمی خواهم شد
بر شما خواهم وزيد
هريوا اگر من نباشم
زندگی است، هژير است، پدر است
هژير
آوازخوان زيباترين ترانه ها شو
وزيباترين آهنگ ها را به زيباترين خواهر جهان بخوان
حتی اگر من نباشم
سير نميشوم
پيش از آنکه نباشم
ميخواهم چشم شوم
و بر شما همواره گشوده باشم
دير نياييد
هر جا ميرويد
بدانيد چشم مادر به در است
در تاريکی نمانيد
در شب توقف نکنيد
دل مادر نگران است
و هميشه عاشق تان است
حتی اگر نباشد
[][][][][]
زندگی
خود را روی تمام زندگی
می گسترم
و بر روی هر لحظه که به چنگ می آيد
نقش خود را ميکشم
نام خود را مينويسم
وانگاه
زندگی را چو جام آبی سر ميکشم
لحظه را
- پيش از آنکه از چنگ برود -
درمی يابم
آه که هستی چه دوستداشتنيست
چقدر دوست داشتن که در زندگيست
دستانم را به نشانه آغوش تا بی انتها می گشايم
مثل خوابی هستی را درخواهم ربود
مثل آبی زندگی را بستر رفتن های آبی خواهم کرد
حتی اگر
به اندازه آهي
در سينه اش جا داشته باشم
[][][][][]
11.04.05
پنجره
پنجره خانه ام
چشميست که بر زندگی گشوده ميشود
پنجره خانه ام
پر از آخذه های زيبايست
و مرا به تماشای نور ميخواند
و در نشاط برگ شريک ميکند
حيفم می آيد
که پرده را بکشم
مهتاب پشت پنجره
نفس ميکشد
ستاره ها در آيينه پنجره ام
خود را می آرايند
تا به جشن تولد بامداد بروند
دستان پنجره ام
پرده ی شب را
از روی خورشيد پس ميزنند
لبان پنجره ام
خستگیی روزم را
با بهترين لالايی به شهر خواب ميخوانند
من و هستی دو روی سکه یی هستيم
ميمانم
تا پنجره را به روی مهربانی خورشيد
و نوازش ماه بگشايم
کودکان من
در کنار اين پنجره که شماييد
ميمانم.
[][][][][]
11.04.05
ساقه در بیهوایی
بايسته تر آنکه دست از اميد بداريم
هنگامی که نوميدی سرنوشت محتوم ماست
چرا ترديد؟
مرا به هزار سبب
تنها تو بسنده ای
تنها تو برای بستن تمامی روزنه ها!
شب بيگمان ماندنيست
اين گونه که افق را به تير بسته اي!
در ته شب ته مانده چشمان تست
که درمانده
است.
هنگامی که ناجی را از سرزمين دست های خويش
تبعيد کرده اي
و چنين تن به سکوت سپرده اي
تنها تو
به تنهايی
درد را بسنده اي
چرا شک؟
من به غريبانگی پروانه گک تنها
در پروازش به دور سنگ در صحرا
آشنايم
سنگ که آب نميشود
تا خاک را با خورشيد آشنا کند
بايسته تر آنکه
ساقه ها را بگذاري
تا بيهوايی را تجربه کنند
وقتی که هوايی را که به وام ميگيری
خنثا تر است
- خاموشي؟
- نه ذهن تو بايد صدا را به نشانه ها معنی کند
هزار زبان در شش جهت در سخن اند
- تيرگی ؟
نه ، بستن چشم تيره تر است
آتشی در آب
آتشی درخاک
آتشی در باد
آتشی در ابر در صدايند
صدايی در خاک
صديی در آب
صدايی در باد
صدايی در ابر در سخن اند
دستانت را به لمس آتش
گوشهايت را به جشن آواز خوانی صدا ببر
ياس اگر دست از دامنت بدارد
آه اميد چرا؟
[][][][][]
21.03.2005