© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فريبا آتش

 

 

فــريبا آتش

 

 

 

 

 خورشید من کجایی؟ سرد است خانه ی من

 

ساربان در جمع ديگر استادان هنر

 

 

از همه چیز تا خورد ترین ستاره ایکه در آسمان کاینات حرکاتی موزون دارد و ما آنرا تللو یا چشمک زدن میگوییم، در حقیقت آنها چون فرشته ی جاودانی هم آهنگ با آواز نظام کامل با نگاه های درخشان، سرود مهر و نغمه ی عشق را میسرایند. این هارمونی ایست که به او تار ارواح فنا ناپذیر در سازش کامل بوده، توأم با لرزش های خود همه را مرتعش میسازد.

 

حافظ میگوید:

 

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنــوی

گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش

 

آری محرم اسرار این هارمونی صاحبدلانی میگردد و روان پاکیزه ی آنها میتواند این سرود را بشنود.

اگر از حقیقت نگذریم، احتیاجی نیست که ما فرشته یا اختر شبگرد باشیم. جهت تحقق این ایدیال کافیست که انسان باشیم، اما به مفهوم که واقعیت انسان تقاضا میکند، آنوقت میتوانیم بگوییم که شخص قادر به این است تا به مقامی برسد که با صدای بلند از شنیدن یک سمفونی، یک میلودی و از استماع نوا های دل انگیز به وجـــد آمده بگوید:

 

من از ترانه ی این تازه نغـــــمه بشگفتم 

چو لب زخنده و جام از شراب و گل زبهار

 

روزگاری آهنگهایی دل انگیز و روحپرور از حنجره و اوتار صوتی زنده و پر طراوت ساربان به اهتزاز می آمد، خروش وجد میکشید و آیا اکنون میتوانیم بگویم که آن حنجره خشکیده و خاموش شده است ؟ هــــــــــــــر گز !

 

ساربان از نخستین آواز خوانان آماتور افغانی بود که صدای گیرا و آهنگهای روحپرورش هنوز آرامشگر روان شنونده است.

مرحوم عبدالرحیم ساربان " محمودی " در هفتم حمل سال ۱۳۰۸ هجری شمسی در یک خانواده ی پر افتخار و روشنفکر چشم به جهان گشود. تعلیمات ابتدایی را در مدرسه قاری عبدالله و متوسطه را در لیسه میخانیکی کابل به پایان رسانید. در سال۱۳۳۱  هجری شمسی وارد دنیای رنگین هنر گشت  و نخستین فعالیت های هنری اش را که بازی در تیاتر و آوازخوانی بود تحت نظر استاد فرخ افندی آغاز نمود. او این دو هنر را با علاقه و پشتکار فراوان پیش میبرد و خوب میدرخشید.

زمانی پدر زنده یادم " استاد رفیق صادق" در مورد عبدالرحیم ساربان "محمو دی " که از دوستان نزدیک خانواده ی مان بودند چنین گفته بود: ساربان حافظه خارق العاده ی دارد، او دیالوگ های نقش اش را یکبار میخواند و نقش خاطرش گردیده در قالب همان نقش خود را احساس میکند با خنده ها می خندد و با گریه ها میگرید، می تپد و تماشگر را جذب میکند."

ساربان پس از مدت زمانی در می یابد که پیوندش بیشتر با موسیقی است و فعالیت اش را بیشتر در راستای موسیقی ادامه میدهد. تا جاییکه حافظه کمکم میکند در جایی خوانده بودم که نخستین آهنگ ساربان چنین بود:

 

تا بکی ای مه لقا در بــــدرم میکنی

از غمت ای دلربا خون جگرم میکنی

 

پس از مدت زمانی احساس میشد ساربان این قافله سالار موسیقی خیلی درونگرا و آرام شده است، شاید بـعد های تلخ زندگی روی روان هنرمند محسوس اثر گذار شده بود.

در سال۱۳۶۴ بیماری فلج دامنگیرش شد و همچو موریانه آرام آرام از پایش افگند و از فعالیت های هنری اش کاست.

در سال ۱۳۶۸  درد تلختری که مرهمی نداشت سراغش را گرفت. آری درد غربت بود.....

ساربان با این درد صدایی از گلویش بر نخاست که بگوید: " دیشب بخدا خمار بودم، سر مست دو چشم یار بودم "و یا شاید در دل میگفت: " ثریا چاره ام کن " و گلهای شگوفای هنرش خشکیدن گرفت و پر پر شد. تا اینکه ساعت چهار هفت حمل سال۱۳۷۳ هجری شمسی دست سیاه مرگ او را با خود برد و کاروان موسیقی افغانی را بی ساربان ساخت و خاطر اهل قافله را در کشور و کوچه های تاریک غربت پشاور پاکستان پریشان.

اما هنر و صدای گیرای ساربان روی نوار ها برای جاودانه طنین افگن گوشهای ما و یادش نقش قلب علاقمندان اش.

 

اینک سروده ی زیبایی را که محترم محمد نسیم اسیر در یاد ساربان سروده اند پیشکش خواننده گان مینمایم.

 

 

در رثای ساربان      

 

واه حســـــرتا که قافله شد کـــــاروان نماند

آن قـــــافله سالار هنر، ســـــــــاربان نماند

 

چتر فلک فــرو شود از هــــفت آســـــــمان 

کان چتر عشق و مستی و آن سایبان نماند

 

ای ســاز غم بسوز که آن سوز و ساز رفت 

ای تار غم بنال که آن نغمه خـــــــوان نماند

 

آ ن شـــــهسوار کـــــشور آهنگـــــهای نا ب 

و آن پیشتاز خیلی هنـــــر پیشــــــگان نماند

 

آن چلــــــچراغ گنبد نیلوفــــری شکـــــست

آن  ســـــــامعه نـــــواز دل دوســــتان نماند

 

آن عنـــدلیب نغمه ســـــــرای بهار شــــوق

آن طوطی شکر شــکن خوش زبان نمـــاند

 

خورشــــید تابنـــاک هنـــر ها افول کــــر د

فرش زمیـن خراب شد و آســـما ن نمـــاند

 

مرغی که در سپهـــــر هنـــر بال میگـشود

پر پر زد و بخاک شـد و در میـــان نمــــاند

 

داستا نسرای کشور " میوات " ســـاربان

رفت و بجـــــز نوای حزینش   نشان نمـاند

 

ســــتاره ی غــــنود به گردونه ی زمـــــان

مهــپاره ی به گـــردش دور زمــان نمـــاند

 

ما را به جـــرم بی هنـــری تا فروخــــــتند

جنسی ازین قمــــاش دگر در دکان نمـــاند

 

اوج بلنــــــــد پایه ی از قفــــــس پـــــــرید

عـــنقا چرخ تاز بلند آشـــــــــیان نمـــــــاند

 

من ســــوگوار مرغ خوش الحان گلــــنم

کــز رفتنـش بهار خـزان شد خزان نماند

 

آن هستـی که مـــــونس شبـای تار بــــود

آخر گذشــت و رفت بجانش که جان نمـاند 

 

در کــــاروان خاطره هـــا نای ســــــاربان  

خوش نغمه بود "اســیر" دریغا که آن نماند

 

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول